𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖𝟔🍷

1.4K 226 132
                                    

Sevda's POV;

باز هم تنها بود‌...
باز هم کسی سراغش نرفت...
یا بهتر است بگوئیم، تنهایش گذاشتند.

شاید فقط رایلی بود که او را فراموش نکرد‌...

پرستار سرمی به تهیونگ زد و این رایلی بود که از او تشکر کرد...رایلی بود که کنار تهیونگ نشست و منتظر ماند تا حالش بهتر شود.

به چهره تهیونگ خیره شد...تغییر کرده بود‌‌.

رایلی از قضایا باخبر نبود ولی با دیدن چهره غمزده ی تهیونگ می شکست.

لاغر شده بود...خیلی!

آخر آنقدر غذا نخورد که ضعف کرد و به این حال افتاد.

رایلی تهیونگ را نمی شناخت ولی نگرانش بود...حسی عجیب به او داشت...گویی از او انس گرفته بود.

دوستش داشت...به اندازه خانواده ای که تاکنون نداشت.

دوستش داشت...به اندازه رفیقی که تاکنون نداشت.

دوستش داشت...به اندازه برادر و حامی ای که هیچوقت نداشت!

شاید اشتباه بود...شاید حس داشتن به تهیونگ اشتباه بود.(ریدرای غیرتیِ من، منظورم همون حس برادرانه است😂)

تنها بیماری بود که از دیدنش تا این حد غمگین میشد، تنها بیماری بود که...

تهیونگ:معذرت میخوام

رایلی با شنیدن صدای تهیونگ به خودش آمد و متوجه چشمان بازِ تهیونگ شد.
لبخند گرمی زد و گفت؛

رایلی:ولی کار...

تهیونگ:نمی خواستم بهت صدمه بزنم...دست خودم نبود...متاسفم.

رایلی با فهمیدن موضوع، سری به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت؛

رایلی:نه نه..نگران نباش..عذر خواهی لازم نیست.

تهیونگ هم در جواب فقط سر تکان داد و چشم بست. ولی فقط برای چند ثانیه؛

تهیونگ:اره عاشق شدم!

رایلی با تعجب اَبرو بالا انداخت و گفت؛

رایلی:چی؟

تهیونگ:خودت پرسیدی..."تا حالا عاشق شدی" صدات تو ذهنمه.

رایلی شگفت زده سر تکان داد؛

رایلی:ه..همه چ..چیز رو یادته؟

تهیونگ:هوم..شاید.

سرش را به طرف رایلی چرخاند و چشم باز کرد؛

تهیونگ:عشق سخت نیست ولی عاشق موندن سخته...اینکه می دونی دوسش داری ولی در حقش بد کردی سخته...اینکه که کنارت نداریش سخته...اینکه بدونی مجبوری ازش دور بمونی سخته...رای..رایلی.

رایلی سرش را پایین انداخت و چشمانش تَر شد.

تهیونگ:هنوز بهش فکر میکنی؟

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora