𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗𝟒🍷

1.2K 218 72
                                    

پسر بزرگتر درد هایش را بر زبان می آورد بی آنکه بداند گوش های دیگری پشت درب اتاق در حال دریافت درد هایش هستند.

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

بعد از مدت ها کابوسی به سراغش آمد که خوابش را بهم زد. نفس نفس زنان از خواب بیدار شد و با چشمانی ترسیده به انعکاس خودش در آینه خیره شد.

خواب وحشتناکی دیده بود...خوابی که حالش را خراب کرد.

خوابی پر از درد...پر از رنج...پر از تجاوز و پر از حرف.

اما اینبار فرق داشت. اینبار مرد شکنجگر بجای تهیونگ، کوک بود و کوکِ بسته شده به تخت، تهیونگ!

زاویه دیدنش از چشمان خودش یعنی مرد شکنجگر نبود...از گوشه ی اتاق بود. از گوشه ی اتاق در حال تماشای خودش بود که همانند گذشته ی تهیونگ، بی رحمانه با شلاق روی بدن پسر بزرگتر طرح میزند و دیوانه وار میخندید. (اوا‌..کوکوی شد که)

ترسیده بود‌..از حرفایی که تهیونگ در خواب به او گفته بود، ترسیده بود.

تهیونگ جیغ نمی زد، برای نفس کشیدن التماس نمی کرد، فقط حرف میزد...حرف هایی که قلب کوک را به تپش انداخته بود.

وقتی بیدار شد، فراموش کرده بود و برگشته بود به همان کوکِ قدیمی که سالها در آغوش تهیونگ نفس میکشید.

فراموش کرده بود که دیگر خبری از از آغوش ها گرم تهیونگ نیست،دیگر خبری از عشق بینشان نیست،دیگر خبری از ویکوک نیست.

به قدری شوک بود که بی صبرانه از تخت بلند شد و به آشپزخانه پناه برد...قلبش درد میکرد...پشت سر هم به قفسه سینه اش می کوبید و نفس کشیدن را از کوک محروم کرده بود.

با دست های لرزان به دنبال قرص هایش گشت و بی صبرانه آنها را خورد .

روی زمین سرد آشپزخانه نشست و دست لرزانش را روی قلب بی طاقتش گذاشت.

تازه فهمید...تازه به یاد آورد که همه چیز خراب شده...که دیگر تهیونگ برایش ذره ای ارزش ندارد.

هر چند، دروغی بود به وضوحیِ روشناییِ روز!

اما طاقت نیاورد...قلب بیمارش نا آرام تر از این حرف ها بود و همچنین خوابی که دیده بود...

تک تک خواب های کمی که میدید پر از حرف و معنا بودند...

می ترسید از اینکه تهیونگ بلائی سر خودش آورده باشد...عذاب وجدان داشت، برای اینکه اتفاق صبح باعث خطری شده باشد.

رایلی که بیمارستان بود و هوسوک هم خواب!

بی توجه به هوسوک به سمت درب خروجی رفت اما قبل از هر چیز سوئیچ ماشین هوسوک را برداشت.

هیچ ایده ای برای رانندگی نداشت اما وقت تنگ بود.

می دانست امروز تهیونگ به خانه نرفته...از حرف ها هوسوک و جین فهمیده بود و حالا خواب وحشتناکش باعث افزایش ترسش شده بود.

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora