𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎🍷

2.9K 297 3
                                    

در ماشین سکوت سنگینی حاکم بود...
طوری که باعث میشد کوک بیشتر از همیشه معذب باشه و بیشتر به جیمینش بچسبه.
ولی جیمین اصلا معذب نبود
انگار که افراد آن ون را می شناخت...

۱۰ دقیقه ای از زمان حرکتشان می گذشت که ناگهان فردی که در صندلی کمک راننده نشسته بود شروع به حرف زدن کرد؛
"سلام من نامجون و مسئول این سفر هستم و شماها؟!"

جیمین که دید کوک از ترس توانایی حرف زدن ندارد خودش شروع کرد؛

جیمین:سلام. من هم جیمین هستم و این هم همون دوستمه که بهتون گفته بودم

نامجون:اوه پس باید جونگکوک باشی،درسته؟!

کوک با لکنت جواب داد
جونگکوک:ب‌ب‌بله

جونگکوک نگاهی به ون انداخت، هیچ کس به جز خودش و جیمین و نامجون و راننده در ماشین نبود...شک برانگیز بود...نبود؟!
نگاهی به نامجون کرد؛

مردی بلند و خوش هیکل با صورتی جذاب که اخم مهمانش بود. نمیدانست چرا اما حس خوبی نمیتوانست از او بگیرد...

بعد از چند دقیقه خواب مهمان چشمانش شد و به خوابی نسبتا عمیق رفت...

جیمین که متوجه ی خواب بودن کوک شد، آرام آرام سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و به سمت نامجون رفت؛
با انگشتانش سر پر دردش را مالید و با صدای آرامی شروع به صحبت کرد؛
جیمین: دیگه خسته شدم .کِی قراره این بازی رو تموم کنه؟ خبر داره که با این کارهاش داره زندگی همه رو خراب میکنه؟

نامجون: نمیدونم جیمین. خیلی باهاش حرف زدم اما میدونی که زورم بهش نمیرسه. دلم برای کوک میسوزه اما شاید حقش...

قبل از اینکه نامجون حرفش را تمام کنه، جیمین وسط حرفش پرید و با عصبانیت گفت؛
جیمین: حقشه؟! کدوم حق نامجون؟ اون فقط داره به افکار احمقانه اش گوش میده بدونه اینکه بدونه درسته یا نه.

نامجون: باشه باشه آروم باش الان بیدار میشه... نمیدونم جیمین هر کاری کنیم نمیتونیم متقاعدش کنیم پس بهتره اصلا بهش فکر نکنیم.فقط امیدوارم به کوک آسیبی نرسه...

جیمین با گفتن"امیدوارم" ی بحث را خاتمه داد ولی ذهنش چیز دیگری بجای "امیدوارم" میگفت؛
"هه اتفاقا قراره آسیب اصلی رو کوک ببینه و منه احمق هیچ کاری از دستم بر نمیاد"

•ساعت ۱۰:۳۰صبح•

با شنیدن اسمش از دهان جیمین چشمانش را باز کرد؛کمی جا به جا شد تا بدنش کمی نرم شود. از شیشه ون به بیرون خیره شد؛
دریا؟!
یعنی به همین زودی؟!
اوه خدای من

ادامه دارد...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora