𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕🍷

2.8K 291 22
                                    

با دیدن جیمین در بالای پله ها، روح از بدنش خارج شد. گریه هایش قطع شد و فقط با قلبی ترک خورده به جیمین نگاه کرد و تنها یک کلمه از دهانش بیرون آمد:
"جیمین؟"

تهیونگ بدون لحظه ای مکث، همچنان با همان مقدار فشار ی که به مچ کوک آورد بود، دست کوک را کشید.

کوک حتی در راه رفتنش هم سرش را برنگرداند و همچنان در حال تماشای امید زندگی اش بود...
امید زندگی؟!
آری
او بی شک امید زندگی اش بود‌..
با آنکه اکنون خودش دو دستی کوک را تحویل داده....

اما کوک همچنان دوستش داشت...با آنکه فهمید جیمین نقشی در این قضیه داشته...اما نمیدانست چه نقشی‌..

کوک به همراه تهیونگ، سوار ماشین مشکی ای شد و هر دو روی صندلی عقب نشستند...

با راه افتادن ماشین، تازه عقل کوک به کار افتاد و یادش آمد که قرار است کجا برود...

دستش را خیلی آرام به سمت دستگیره برد اما هرچه کشید در باز نشد...

ناگهان درد عجیبی در صورتش پیچید. با
بهت به مرد سیاه پوش که توي صورتش کوبیده بود نگاه کرد.

با چشم هاي به خون نشسته اش ولی با همان لحن سرد و خونسردش که ترس کوک را بیشتر میکرد،گفت؛
تهیونگ :فکر کردي اونقدر احمقم که در ماشین رو قفل نکنم و بزارم توی کوچولو فرار کنی؟!نخیر کور خوندي...

تمام جراتش را جمع کرد و گفت؛
جونگکوک:آقا کیم لطفا!تروخدااا اجازه بدین من برم....

صداي قهقهه ي تهیونگ، خفه اش کرد در حالی که میخندید گفت؛
تهیونگ:بزارم بري؟دیگه چی؟چهار میلیارد
بابتت پول دادم.باید به اندازه ي چهار میلیارد برام کار کنی.

با وحشت نگاهش کرد و با لکنت گفت؛
جونگکوک:چ‌..چی از جو...جو..جونم میخواي؟مگه مج...مجبورت کردم م..م..منو بخري؟ بزار برم...خواهش میکنم..

تهیونگ:نمیشه پس اون دهنت رو ببند.

جونگکوک:بهت التماس میکنم ....

تهیونگ: هووم!فکر کنم دوست داری درد بکشی،نه!

همین جمله کافی بود تا کوک دهانش را ببند...اما باید برای فرار تلاش میکرد..

در حالی که هق هق هایش فضاي ماشین را پر کرده بود با ترس گفت؛
جونگکوک:این همه پسر... چرا گیر دادي به من تو رو خدا بزار برم...

با نشنیدن پاسخی از طرف تهیونگ،حرفش را ادامه داد؛
جونگکوک: باور کن به کسی چیزي نمیگم فقط ....

هنوز حرفش تمام نشده بود که مشت تهیونگ توي دهانش فرود امد.

از شدت ضربه سرش محکم به شیشه خورد. جلوي چشمانش سیاه شد.

ولی تهیونگ همچنان با آرامش نشسته بود.

تنها جمله اي که گفت این بود؛
تهیونگ: اگه دوست داري زنده بمونی بهتره خفه بشی.

دیگر تا رسیدن به مقصد نه پسرک حرفی زد نه صاحب سردش.

دردي که توي سرش بود لحظه به لحظه بیشتر میشد...یعنی قرار بود چه اتفاقی بیوفته...

چه کسی میداند...
هیچکس
.
.
.
به جز تهیونگ....

ادامه دارد...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Onde histórias criam vida. Descubra agora