𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟕🍷

1.9K 245 77
                                    

فرد ناشناس: چیه؟! چت شده؟! از تو سوال نپرسیدم که داری داد میزنی...دو سال پیش هم ازت نظر نخواستم...پس تو خفه ش..

حرفش هنوز تمام نشده بود که با شنیدن صدای فریاد آشنایی ساکت شد...لال شد؛

جیمین: ساکتتتت شوووووو

نه!

نباید اینطور میشد...

چخبر بود؟!

او آنجا چه میکرد...

بعد از ۲ سال...چگونه با او رو به رو شود...

سوالاتی بودند که ذهن فرد ناشناس را درگیر کرده بود..

طاقت دیدنش را نداشت..
هم او
هم جیمین!

اما باید مقاومت میکرد...
اسلحه درون دستش را محکم گرفت و کاری که شاید اشتباه بود را کرد...

برگشت!

[فلش بک/یک ساعت قبل/عمارت سیاه]

سکوت، تنها صدایی بود که شنیده میشد...

سکوتی در میان اشک های جاریِ جیمین!

اشک هایش رنگارنگ بودند...

رنگ خون
رنگ خوشحالی
رنگ غم
رنگ دلتنگی!

خوشحال بود که حرف هایش را زد...

خوشحال بود که بعد از ۲ سال حقایق و غم های انباشته شده اش را فریاد زد..

خوشحال بود اما دلتنگ بود...

دلتنگ سال هایی که اشک نزدیک چشمانش نمی شد...

دلتنگ سال هایی که هیچ غمی نداشت...

دلتنگ سال هایی که آن فرد را در کنارش داشت!

برای دلتنگ بودن دلایل زیادی داشت...همانند جریان اشک هایش!

اشک ریختن دیگر کافی بود...حداقل برای امروز..

بلند شد و به سمت در اتاق رفت...

خواست از این عمارت نحس دور شود...بی هدف!

اما وقتی با عمارت خالی از انسان رو به رو شد...تصمیم به ماندن گرفت...

فکر نمیکرد به همین زودی فراموش شود...اما مثل اینکه شد!

سردرگم در عمارت می‌چرخید...باز هم بی هدف!

که صدای الارم ساعتی را شنید...

به سمت صدا قدم برداشت و با گوشی لرزان هوسوک که در حال نشان دادن ساعت بود، رو به رو شد...

خنده بر روی لبانش نشست...

هوسوک حتی در روز های تعطیل هم این ساعت از خواب بلند میشد...

الحق که پلیس وظیفه شناسیست!

آلارم گوشی را قطع کرد و تصمیم به برگشتن گرفت...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt