𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟓🍷

1.9K 250 58
                                    

همه آشفته بودند...

آشفته و پریشان..

هیچکس نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی غلط...

تهیونگ در خیابان ها بی مقصد پرسه میزد...

جیمین در اتاق اشک می ریخت...

کوک سعی در یاد آوردن گذشته بود...

هوسوک مشغول پیدا کردن آدرس آن ناکجا آباد بود...

نامجون نگران حال جین بود...

و جین بود که از همه بد حال تر بود...

حس میکرد پسرانش را از دست داده...حس میکرد خانواده اش از هم پاشیده...حس میکرد هیچ چیز قرار نیست درست شود...

تنها یک حس بود اما حس ها هم می توانند حقیقت باشند...مگر نه؟!

دروغ نبود...بود؟!

نه!

کوک از خانواه دور شد...

جیمین در روی تهیونگ ایستاد و غم هایش را فریاد زد...

و از همه مهم تر...

تهیونگ برای بار دیگر شکست!
و رفت...

کدام خانواده اینگونه از هم دور هستند؟!

اما یک نفر حالش از همه بهتر بود...به ظاهر...

-.-.-.-.-.-.-.-.-

هوسوک سخت مشغول برسی آن ایمیل بود...

با اینکه جَو عمارت اصلا خوب نبود اما هوسوک خودش را مجبور کرد تا سخت کار کند...

باید پسرک را پیدا میکرد...

غیر از پسرک، باید آن مرد را پیدا میکرد...مردی که ۲ سالِ پی در پی هیچ جا پیدایش نکرد...

گویی میخواست با تلاش بسیار جواب پیام آن مرد را بدهد...

بی شک هوسوک پلیس و کاراگاه خوبی بود و هست اما چطور آن مردک غیب شده بود؟! هیچکس نمیدانست.

کم کم از پیدا کردن آدرس نا امید شد...واقعا کار سختی بود...مخصوصا با این امکانات کمی که در دسترس داشت...اما..

هوسوک:پیداااا شددددد

نامجون که تا این زمان، نگران به جین زل زده بود با فریاد هوسوک به سمت چرخید و سوالی خیره اش شد؛

نامجون:چرا داد میزنی...نمیبینی حال جین خوب نی....

هوسوک:ساکت شو نامجون...آدرسش رو پیدا کردم..

نامجون با حرف هوسوک با دهانی باز خیره اش شد...به سمت رفت و دستش را محکم رو شانه هوسوک گذاشت؛

نامجون: ایول پسررر...چقدر منتظر این لحظه بودم..

صدایی باعث شد که هر دو پسر سرشان به سمت منشا صدا بچرخانند؛

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora