تهیونگ به سمت اتاق خواب رفت و کوک را یک راست توی حمام برد....وان را پر از آب کرد و کوک را توی وان گذاشت.
آب گرم کمی از درد های تنش را کم کرد.چشمانش را بست که صداي تهیونگ بلند شد؛
تهیونگ:یک ساعت دیگه که اومدم حموم کردنت تموم شده باشه.
و بعد صداي بسته شدن در را شنید...چشمانش را باز کرد و به آب وان که از خون پاهایش که به رنگ صورتی در امده بود نگاه کرد.
پاهایش توانایی تکان خوردن را نداشتند، اما به سختی از جایش بلند شد و آب وان را خالی کرد و دوباره پر کرد .
یکم شامپو توي وان ریخت و مشغول شستن خودش شد.
وقتی کارش تمام شد، لنگان لنگان به سمت در رفت.
یک حوله پشت در بود...حوله را برداشت و پوشید و از حمام بیرون رفت...
یک دست لباس هم روي تخت...یک پیراهن مردانه مشکی تا روي زانو و یک باکسر...بدون هیچ شلواری.
با دیدن لباس دلش میخواست از شدت عصبانیت پاره اش کند اما از انجا که امروز به اندازه کافی شکنجه شده بود،تصمیم گرفت فعلا بخاطر قولی که به جیمین داده بود به حرف تهیونگ گوش بدهد...
لباس را پوشید و روي تخت نشست و منتظر ماند...منتظرِ سرنوشت شومش...
گلویش از شدت بغض درد میکرد اما جرات نداشت گریه کند.
در اتاق باز شد...کوک توقع داشت طبق معمول تهیونگ باشد اما این بار یک زن سیاه پوست چاق وارد اتاق شد.
چند کلمه اي انگلیسی گفت ولی کوک نفهمید. زن که دید کوک متوجه نمی شود به سمتش رفت
دستش را گرفت و بلندش کرد... داشت کوک را به سمت در خروجی میبرد که با عصبانیت دستش را کشید و گفت؛
جونگکوک:چته دستم شکست.پسرک داشت تمام عصبانیتش را سر آن زن خالی میکرد...
جونگکوک:ظاهرا توي این خونه کسی نیست که مثل آدم رفتار کنه....
زن ولی بی توجه به حرف هایش دوباره دستش را گرفت و از اتاق بیرون برد.
از پله ها پایین رفتند و وارد یک سالن بزرگ شدند....
یک در گوشه سالن بود که بازش کرد و کوک را به داخل هدایت کرد.
با دیدن میز بزرگی که وسط سالن بود متوجه شد که سالن غذا خوری است.
تهیونگ صدر میز نشسته بود...با دیدن کوک فقط پوزخند زد و گفت؛
تهیونگ:بیا بشین اینجا.
به صندلی کنارش اشاره کرد کوک خیلی آرام به سمتش رفت و روي صندلی نشست...
تهیونگ یک مقدار غذا پسرکش کشید.
کوکی نمی دانست که آن،چه غذایی است....
یک قاشق از غذا را توی دهنش گذاشت.
طعمش فوقالعاده بود.
سر بلند کرد و به تهیونگ که خیلی آرام مشغول غذا خوردن بود نگاه کرد و گفت
جونگکوک:این چه غذاییه؟تهیونگ دست از غذا کشید و به کوک نگاه کرد.از ان نگاه هایی که پسرک از ترس تا مرز سکته میرفت.
در دلش گفت؛
"بیشرف چشم هاش حتی تو حالت عادي هم ترسناك بود چه برسه به اینکه بهت چپ چپ هم نگاه کنه"سرش را پایین انداخت که
تهیونگ گفت؛
تهیونگ:تترازیتی بوقلمون آمریکاییسوالی در ذهنش چشمک زد
آمریکا؟ او زن هم انگلیسی حرف میزد...مگه..مگه اینجا ژاپن نیست؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/304733144-288-k491758.jpg)
BINABASA MO ANG
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfiction𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...