𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟔🍷

1.9K 282 116
                                    

هوسوک با عصبانیت چشم بست...با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت، گفت؛

هوسوک: باز کار خودشو کرد..

به دو پسر خیره شد و ادامه داد،

هوسوک: نباید بزاریم تنها بره...هر دو تون خوب میدونید که اگه با اون عوضی رو به رو بشه چه اتفاق وحشتناکی میوفته!

جین: اما خودش گفت که صبر کنیم..

هوسوک نگاه مهربانی نثار دوستش کرد و گفت؛

هوسوک:درسته جین...گفت..ولی ماهم نباید بشینیم و دست روی دست بزاریم که هر اتفاقی براش بیوفته...میدونم که تو هم دوست نداری برای تهیونگ اتفاقی بیوفته!

اما این نامجون بود که زیر لب زمزمه کرد؛

نامجون:هه..اگه بخوایم هم هیچوقت یه تار مو ازش کم نمیشه..

نامجون فکر میکرد جین و هوسوک صدایش را نمی شنوند...اما اشتباه کرد...

دست های جین از شدت عصبانیت مشت شدند...بلند شد و با چهره ای خشمگین رو به رو نامجون ایستاد...

جین: برای بار دوم بهت هشدار میدم...

انگشت اشاره اش را به معنای هشدار جلو چشمان متعجب نامجون تکان داد و گفت؛

جین:حق نداری راجب تهیونگ اینجوری حرف بزنی...

وقتی پاسخی دریافت نکرد تقریبا فریاد زد؛

جین:فهمیدییی؟!

و نامجون بود که تند تند و پشت سر هم سرش را به معنای فهمیدن تکان میداد...

تازه متوجه ارتباط بیش از حد جین و تهیونگ شده بود...انقدر عمیق! قابل ستایش بود..

هوسوک:پسرا!

با حرف هوسوک، جین به خودش آمد و چشمانش را یک بار باز و بسته کرد...وقتی آرام شد روی مبل نشست و به هوسوک خیره شد...

قرار نبود الان که خانواده از هم پاشیده، دوستی بینشان هم از بین برود...

هوسوک:خب...ما می ریم اونجا...اما نباید تهیونگ بفهمه...

جین به معنای تایید سر تکان داد و به نامجون خیره شد...

نامجون هم به اجبار سر تکان داد...

اشتباه نکنید...نامجون دوست داشت کوک را پیدا کند...فقط کمی از دست تهیونگ خسته شده بود...شاید هم بیشتر!

بالاخره نامجون هم در این مسیر سرنوشت سختی های زیادی کشیده...

دقایقی بعد هر سه پسر آماده ی رفتن شدند...و عمارت را با جیمین گریان در اتاق به فراموشی سپردند!

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

به ساختمان بلند قدیمی و تقریبا مخروبه ی رو به رویش خیره شد...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora