𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖🍷

2.8K 285 9
                                    

دیگر تا رسیدن به مقصد نه کوک حرفی زد نه صاحب سردش.دردي که توي سرش بود لحظه به لحظه بیشتر میشد...

ماشین جلوي یک خانه ي لوکس ایستاد و چند تا بوق زد. در هاي خانه توسط نگهبان باز شدند.

راننده، ماشین را جلوي ساختمان اصلی نگه داشت.در ماشین را باز کرد و پیاده شد سپس در سمتِ تهیونگ را باز کرد...

تهیونگ به سمت کوک امد و در طرف پسرک را باز کرد و با سر اشاره کرد که پیاده شود...

جرات پایین رفتن را نداشت...

تهیونگ که دید هیچ عکس العملی نشان نمیدهد، خودش دستِ پسرک بیچاره را گرفت و از ماشین پرتش کرد پایین...مانند تیکه ای اشغال..یاد پدرش افتاد...وقتی با تمام وجود به او مانند تیکه ای اشغال لگد میزد...

پسرک محکم روي زمین افتاد و در دلش جیمین را صدا زد....اما جیمینی در آنجا نبود که به دادش برسد...

تا خواست از جا بلند شود،تهیونگ دستش را گرفت و روي زمین کوک را به سمت خانه کشید....

پسرک معصوم جیغ و داد میکرد تا ولش کند ولی تهیونگ انگار کر شده بود.

از برخورد پوست کمرش با زمین درد طاقت فرسایی در بدنش میپیچید.دردی که از تمام درد هایی که تا الان چشیده بود بدتر بود....اما حیف که قرار بود درد هایی بدتر از این را هم تجربه کند....

تهیونگ در ورودي را باز کرد و کوک را محکم به سمت جلو هل داد که پخش زمین شد.

کوک انگار دیگر دیوانه شد. دیگر کنترلی روی خودش نداشت...دیگر ترس از یادش رفت‌...

با عصبانیت از جا برخاست و با فریاد گفت؛
جونگکوک:چته وحشی داغونم کردي...

با عربده اي که زد روح از تنش خارج شد؛
تهیونگ:با کی بودي حروم زاده ي عوضی؟

دوباره تمام جرات دود شده اش را جمع کرد و با جیغ گفت؛
جونگکوک:حروم زاده خودتی بیشرف من...

با مشتی که تهیونگ در دهانش کوبید، پرتِ زمین شد.

تهیونگ با عصبانیت از موهای به هم ریخته ی کوک گرفت و از زمین بلندش کرد و توي

صورتش داد زد؛
تهیونگ: الان یک بیشرفی نشونت میدم تا بفهمی بیشرف کیه.

با ترس و لرز جفت دست هایش را روي دستِ تهیونگ که موهایش را میکشید گذاشت و با لکنت گفت؛
جونگکوک:و..ولم کن.

تهیونگ قهقه اي زد و با لحن خشنی گفت؛
تهیونگ:باشه ولت میکنم.

و بدون هیچ هشداري موهایش را ول کرد که باعث شد پسرک، محکم زمین بخورد.

دردِ طاقت فرسایی در کمرش پیچید جوري که برای یک لحظه نفس کشیدن از یادش رفت .

تهیونگ کنارش روي زمین نشست و در حالی که موهای پسرک را نوازش میکرد گفت؛
تهیونگ:خب! حالا اگه گفتی وقت چیه؟

کوک با ترس، سوالی نگاهش کرد که ناگهان تهیونگ دستش را روی گونه ی پسرک گذاشت و با شصتش نوازشش کرد و با لحنی ارام اما ترسناک ادامه داد؛
تهیونگ: وقت اینکه وظیفتو انجام بدي.

با ترس خودش را روي زمین عقب کشید که مرد سیاه پوش محکم بازویش را گرفت؛

تهیونگ:کجا؟ اتاق خواب اونوره.

ادامه دارد...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora