تهیونگ: دیگه برای غلط کردن دیر شده پسرکم!
جیغی از ترس زد و سعی کرد دستش را از دستِ تهیونگ بیرون بکشد....که تهیونگ در یک حرکت ناگهانی به سمتش برگشت و سیلی درناکی به پسرک بی گناه زد....
از درد سیلی، تا چند دقیقه گیج شده بود...
مرد سنگدل هم از این فرصت استفاده کرد و کوک را به درون اتاق برد و روی زمین پرتش کرد....
با ترس خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد...
تهیونگ اول شومینه را روشن کرد و بعد آهنی که گوشه ي اتاق بود را برداشت و درون آتش انداخت....
انگار راستی راستی میخواست پسرک بی گناهش را کور کند....
به آهنی که از شدت داغی سرخ شده بود نگاه کرد...نباید میترسید؟!تمام بدنش از ترس می لرزید...کل وجودش می لرزید...
تهیونگ آهن را با یک انبر برداشت و به سمت پسرک رفت....
پسرک بیچاره توي خودش جمع شد و با ترس و هق هق شروع کرد به حرف زدن؛
جونگکوک:ب ...بخ.... بخشی...ید.... دي....گه....گریه....نم....ي....کنم. قو...قول می..میدم
تهیونگ پوزخند مسخره ای مهمان صورتش کرد و گفت؛
تهیونگ:الان کاري میکنم که تا آخر عمرت گریه نکنی.
بعد از پایان جمله اش، آهن را به صورت وحشت زده ی پسرک نزدیک کرد....
دوباره جیغ زد...از بی پناهیش جیغ زد...جیمین کجایی؟
جفت دست هایش را سپر صورتش کرد و شروع کرد به التماس کردن؛
جونگکوک: ببخشید.... التماست میکنم.... منو ببخش ....
صداي ترسناك تهیونگ از کنار گوشش بلند شد
تهیونگ:بردار دستت رو....
جونگکوک:نه....نه....التماست میکنم منو ببخش...غلط کردمممم
تهیونگ:گفتم دستت رو بردار....
جونگکوک:نه نه نمیخواااام
ناگهان پشت دستش سوزش وحشتناکی را احساس کرد....از شدت سوزش فقط جیغ میزد....(بقران من خودم در عجبم که چرا اینقدر بی رحمانه دارم مینویسمش)
تهیونگ،آهن را روي دستش گذاشته بود و فشار میداد....
همینطور که داشت به کوک درد میداد،گفت؛
تهیونگ:گفتم دستت رو بردار زود باااااش....
جرات نداشت دستش را بردارد....پشت دستش میسوخت بهتر از این بود که براي همیشه کور میشد....نه؟!
تهیونگ که دید هیچ عکس العملی نشان نمی دهد، آهن را از روي دستش برداشت و روي دست بعدی اش گذاشت...
کوک به معنای واقعی داشت از درد جون میداد...از طرفی هم میترسید بیهوش شود و تهیونگ کورش کند....
هیچ وقت!هیچ وقت با خودش فکر نمی کرد همچین بلایی قرار است سرش بیاید...حتی از جانب پدرش
تهیونگ آهن را برداشت و کوکی بیچاره صداي پرت شدن اهن را شنید....
تهیونگ دست های کوک را از صورتش کنار زد و توي چشم های مظلوم کوک نگاه کرد و گفت؛
تهیونگ:تو که میترسی چرا غلط اضافه میکنی هاااا؟
تمام بدنش میلرزید....از ترس....
و
درد!تهیونگ دستش را کشید و گفت
تهیونگ:بلند شو زود....
انقدر ترسیده بود که بدون هیچ حرفی سریع بلند شد و همراه تهیونگ به سمت اتاق خواب رفت.
تهیونگ پسرک را روی تخت گذاشت و با همان آرامش لعنتی اش گفت؛
تهیونگ:از این به بعد هرچی من میگم باید گوش بدي، هرچه قدر من میگم میخوري،هرچه قدر من میگم میخوابی، هر جور که من میگم زندگی میکنی فهمیدي؟
سرش را تند تند تکان داد که تهیونگ ادامه داد؛
تهیونگ:در ضمن هر وقت که من میگم حرف میزنی.
ارام "چشم"ی گفت.... تهیونگ بلند شد و گفت؛
تهیونگ:حالا شد.من میرم بیرون تا زمانی که برمیگردم از جات تکون نمی خوري...
دوباره "چشم"ی گفت و تهیونگ هم از اتاق بیرون رفت.
به دست های بیچاره اش نگاه کرد... پوستشان برگشته بود و خون می امد...
(حقیقتا اوضاعش بدتر از این عکسه . ولی خب عکس دیگه ای پیدا نکردم)
بلند شد و به سمت دستشویی توی اتاق پا تند کرد....با سختی و درد دستانش را شُست بعد برگشت و روی تخت سیاه نشست...
دلش از گرسنگی ضعف میرفت...زمان زیادی بود که غذا نخورده بود...حق داشت گرسنه باشد.
در راه که هیچ چیز نخورده بود به جز آن ابمیوه که ای کاش هیچوقت نمی خورد....سر میز ناهار هم که ان اتفاق تحقیر آمیز افتاد.
روي تخت به ارامی دراز کشید و سعی کرد یکم افکارش را سر و سامان دهد...
خیلی دلم میخواست گریه کند اما از یک طرف میترسید که یا تهیونگ سر برسد یا توي اتاق دوربین مداربسته کار گذاشته باشه...از آن شخص بی احساس هیچ چیز بعید نبود...
ادامه دارد....
VOUS LISEZ
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfiction𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...