𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟎🍷

3K 303 15
                                    

با ترس کمی عقب رفت و حرفی را زد که ای کاش نمی زد؛

جونگکوک: من ن..نم..نمیرم...

هنوز حرفش تمام نشده بود که تهیونگ او را هل داد سمت استخر و از انجا که پسرک تعادل نداشت، محکم درون آب افتاد...

زیر آب فرو رفت....از ترس تمام بدنش فلج شده بود...با ترس و لرز دست و پا زد که دستی دور بازویش حلقه شد و او را روی آب کشید...

نفس نفس میزد...با دست ها کوچکش بازوي تهیونگ را محکم گرفته بود و فشار میداد...

تهیونگ دستش را سمت دکمه های لباس پسرک هدایت کرد که پسرک، خودش را پس کشید.

تهیونگ،دستش را از دور بازوی پسرک ول کرد که نزدیک بود پسرک بیچاره دوباره غرق شود....

دست تهیونگ را فشار داد و با جیغ هایی از سرِ ترس گفت؛
جونگکوک:توروخدااا ولم نکن.

تهیونگ لبخندي زد و گفت؛

تهیونگ:پس لباس هاتو در بیار.

با ترس نگاهش کرد که با بی رحمی تمام ادامخ داد؛

تهیونگ:یا غرق میشی و میمیری یا با من میشی و زنده میمونی...یکی رو انتخاب کن.

پسرک بی گناه، ترجیح می داد بمیرد تا برده ي جنسی باشد...پس دستش را از دور بازوي مرد بی رحم ول کرد و زیر آب رفت....

تهیونگ هیچ تلاشی برای نجات پسرک نکرد....هیچ!

بدجور اکسیژن کم آورده بود...ناخداگاه،دهانش براي اکسیژن باز شد که آب

زیادي وارد دهانش شد....

تنگی نفس باعث شد، کم کم چشمانش رنگ سیاهی به خود بگیرد و بسته شوند...

چشم که باز کرد توي یک اتاق با دکور سیاه بود....تمام اتاق سیاه بود....مثل سرنوشتش...

حتی کاغد دیواری ها هم سیاه بودند‌‌‌...

هیچ پنجره اي داخل اتاق نبود.در، کمد ها، دراور،تخت و حتی پارکت هاي کف اتاق سیاه بود.

کسی توي اتاق نبود.روي تخت نشست و به اتفاقی که افتاد فکر کرد...

آن مرده سنگدل که گفت یا بمیرد یا باهاش رابطه داشته باشد.... پس چرا باز هم او را نجات داد؟!

انگار اصلا عقل درست وحسابی نداشت.شاید واقعا یک روانی بی احساس بود....

از روي تخت بلند شد و به سمت در رفت...روي در سیستم رمزي بود.انگار در با رمز باز میشد.

نا امید برگشت و روي تخت نشست که در اتاق با صداي تیکی باز شد...صدایی که فقط استرس را به جان کوکی بیچاره انداخت...

به مرد بی احساسی که وارد اتاق شد نگاه کرد.

باز هم سیاه به تن کرده بود...مثل تمام این یک و چندی سال...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Where stories live. Discover now