𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟕🍷

1.4K 205 65
                                    

باز هم خشونت

باز هم عصبانیت

باز هم پشیمانی

باز هم بسته شدن دست و پا به تخت

روتینِ زندگی تهیونگ در این یک هفته!

تمام شبانه روز اشک می ریخت به حال روزگارش گریه میکرد.

تهیونگی که با بی رحمی تمام روی بدن کوک نقش تجاوز میزد حالا چشمانش با بی رحمی تمام اشک می ریخت.

تهیونگی که به فکر کشتنِ کوک بود حالا با تمام وجود دنبال چاره ای برای کشتنِ خودش بود.

رایلی با چشمانش حرکات تهیونگ را میدید و عذاب میکشید اما با گفته ی دکتر فاستر، اجازه گزارش دادن آنها را نداشت.

رایلی غم داشت...با دیدن تهیونگِ بیمار غم داشت.

تهیونگ دوست پنهانی او شده بود؟! چه زود.

هنوز حرف های کوک را به خوبی بیاد داشت...اما دلش به حال تهیونگ دست و پا بسته کباب بود.

هیچ شناختی از او نداشت اما دوستش داشت...به عنوان شنونده ی حرف هایش... رفیقش...برادرش!

وقتی میدید تهیونگ با هزار جور آرام بخش بیهوش میشود هم غمگین میشد هم خوشحال.

غمگین برای وضعیت تهیونگ

و

خوشحال برای گفت و گو با او.

وقتی تهیونگ بیهوش میشد موقعیت خوبی برای درد و دل کردن برایش پدیدار میشد.

شاید رایلی تنها کسی بود که از میان پرستاران و خدمه ها از تهیونگ نمی ترسید.

پرستارانی که با وجود دستان بسته ی تهیونگ باز هم از او میترسیدند و دوری میکردند اما خبر نداشتند که دردِ قلب تهیونگ بیشتر از این حرف هاست که از او بترسند.

شاید باید به حالش گریه میکردند، نه ترس.

ساعت ۵ بامداد بود و رایلی بعد از انجام کار هایش به سراغ تهیونگ رفت.

از پشت قسمت شیشه ای تهیونگِ چشم بسته را دید و لبخند غمگینی زد.

آرام و بی صدا درب را باز کرد و به سمت تهیونگ قدم برداشت.

با صدای بسیار آرامی لب زد؛

رایلی: سلام تهیونگی!

قبل از هر چیزی مچ دستان زخمی و قرمز تهیونگ به چشمش خورد.

رایلی: چرا اینقدر تلاش میکنی که به خودت صدمه بزنی؟( منظورش برای باز شدن دست و پاش و آزادی نیست...منظورش اینکه که چرا اینقدر سعی داری دست و پات رو آزاد کنی تا بعدش با دست های آزاد به خودت صدمه بزنی)

رو صندلی کنار تخت نشست و مانند این یک هفته و ۶ ماه به چشمان بسته تهیونگ خیره شد؛

رایلی:شاید اگه به کسی بگم که با شخصی اصلا میشناسمش حرف میزنم و درد دل میکنم فکر کنن دیوونه ام...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora