دلش را به دریا زد و رمز در را زد و وارد شد...قبل از اینکه در را باز کند چشم بست تا با کوکی بیچاره اش چشم در چشم نشود...با باز کردن در، چشمانش را باز کرد...
با دیدن چهره غرق در خواب کوک، به تخت نزدیک شد....
دیشب بدن کوک را دیده بود...وقتی کمرش را دید داغ دلش تازه شد...کمرش پر از کبودی بود...در واقع پر از کیس مارک هایی بود که تهیونگ بر جانش نشانده بود...جیمین پر بود از اشک ها پنهان شده...پر بود از بغض هایی که در خلوت به گلویش چنگ می انداخت...
جیمین پر بود، اما هیچ پناهی نداشت...
هیچ شانه ای برای خالی کردن بغض هایش نداشت...یک نفر بود...اما بود...دیگر نیس...
قبلا تهیونگ شانه ی گریه های جیمین بود...اما حالا خود او کسی است که باعث گریه های جیمین میشود...
جیمین هم درد داشت...درد هایی منشا آن کسی بود که دوستش داشت...
جیمین به کوک نزدیک شد...برای هزارمین بار شکر کرد که تلاش هایش برای دکتر شدن بالاخره بدرد خوردند...او دکتر بود اما هیچ وقت به کوک نگفت...
مطمئن بود حتی کوک سن دقیق او را نمی داند...کوک فکر میکرد جیمین هم سن و سال اوست اما جیمین ۲۶ سال،سن داشت...دقیقا ۵ سال بزرگتر از کوکِ ۲۱ ساله بود....
کوک را به شکم روی تخت خواباند و همانطور که گریه اَمانش را بریده بود شروع کرد به زدن پمادی مخصوص به کمر کوک...
گریه میکرد و حرف میزد....
گریه میکرد و ناله میکرد...
گریه میکرد و درد میکشید...
جیمین: پسرک..پسرکم...الهی فدات بشم...متاسفم که زود تر نرسیدم...متاسفم که اینقدر بی عرضه ام که نمی تونم ازت محافظت کنم....متاسفم که نتونستم حقایق رو بهت بگم
نفسی کشید و ادامه داد..
جیمین:مجبور بودم کوکی قشنگم...میدونم بخشیدن و باور کردن من کار سختیه ولی مجبور بودم...بخاطر مراقبت از تو مجبور بودم....هر چند که الان وضعت اینه...
جیمین با خیالِ خواب بودن کوک،میگفت...اما کوک همه چیز را می شنید و آرام آرام، پشت به جیمین اشک می ریخت...
نتوانست اشک ریختن های جیمینش را تحمل کند و در یک حرکت ناگهانی از جا بلند شد و جیمینش را در آغوش کشید؛ او نیز با هق هق گفت؛
جونگکوک: مهم نیست که قبلا چه اتفاقی افتاده جیمین....مهم اینه که الان اینجا، پیشَمی...من هنوز هم دوست دارم...من هنوز هم تو رو امید زندگیم میدونم...پس متاسف نباش...بخااااطر من هیچ وقتتتت متاسف نبااااش
جمله ی اخرش تقریبا فریاد زد...بدون اینکه فکر کند تهیونگی در آن اطراف است... که منتظر کوچک ترین اشتباه از سوی کوک است...
جیمین دستانش را دور کمر کوک حلقه کرد و گفت؛
جیمین:مرسی کوکی قشنگم مرسی عزیزکم...میدونم درد زیادی کشیدی اما تنها چیزی که ازت میخوام یه چیزه...
جونگکوک: چی جیمینی؟میدونی که هرچی بگی رو قبول میکنم
جیمین لبخندی به کوکی اش زد و گفت؛
جیمین:تنها چیزی که ازت میخوام اینه که با تهیونگ راه بیای...این برای سلامتی خودته...لطفا هر چی گفت به حرفش گوش کن...ولی اینو بدون اگه اذیتت کرد من خودم نجاتت میدم...بهت قول میدم
جونگکوک لبخندی به امید زندگی اش زد و "چشم" ی گفت؛
جیمین بوسه ای به پیشانی کوک زد و هول کرده از جا برخاست؛جیمین: کوک بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم ولی الان وقت زیادی ندارم...فقط اینو بدون که من دکترم و با من راحت باش...
با لحن جدی ای بخاطر اینکه کوک خجالت نکشد، ادامه داد؛
جیمین: کوک!ممکنه توی دستشویی مشکل داشته باشی برای همین یه پماد گذاشتم روی میز ...اگه دیدی برات سخت بود حتما ازش استفاده کن...وای دیر شد...من دیگه برم تا قبل از اینکه پای منو هم از اومدن به اینجا قطع کنه
سپس با بوسه ای به موهای کوک از او خداحافظی کرد و به سمت در رفت؛
وقتی در را باز کرد، کوک به راحتی توانست چهره ترسناک و آن پوزخند لعنتی تهیونگ را برای چند لحظه ببیند...
اما در ، زودتر از آنکه تهیونگ واکنشِ کوک را ببیند، بسته شد...
ادامه دارد....
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
نتونستم تحمل کنم😂
همینفعلا خدا...حافظ🤭💜
![](https://img.wattpad.com/cover/304733144-288-k491758.jpg)
ESTÁS LEYENDO
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfic𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...