𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟒🍷

2.4K 250 51
                                    

[ساعت ۳:۰۵ بامداد،عمارت تهیونگ]

هر سه در عمارت خواب بودند...تهیونگ در اتاق خودش، و جین و پسرک هم در کنار هم...

کوک از زمانی که به خواب رفته بود دیگر بلند نشده بود...جین هم او را صدا نکرده بود...ساعت ها کنارش نشسته بود و صورت خرگوشکش را می نگریست..اما در آخر او هم خسته شد...در پشت کوک دراز کشید و او را از پشت با دستانش محاصره کرد...

[ساعت ۳:۲۹ بامداد]

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود،که کوک با ترس روی تخت نشست...

تند تند به اطراف سر چرخاند..با ندیدن شخصی در اتاق،شروع کرد به گریه کردن...فکر میکرد دوباره تنها شده و قرار است شکنجه شود...

جین با شنیدن صدای گریه ی کوک،هول شده چشمان بی خوابش را باز کرد...با خود فکر کرد حتما تهیونگ به سراغ پسرک امده...

بدون ملاحظه به کمر زخمی پسرک او را محکم در آغوش کشید و سفت بغل کرد...

کوک سرش را روی سینه مرد بزرگ تر گذاشت و آرام زمزمه کرد؛

جونگکوک:فک..فکر کردم(هق) دو..دوباره تنها گذاشتید..

جین در همان حال که به حرف پسرک گوش میکرد،با نگاهش اتاق را چک کرد و با مطمئن شدن از اینکه کسی مزاحم پسرک نشده با خیال راحت بوسه ای به موهای پسرک زد و کمرش را نوازش کرد؛

جین:هیس عزیزم...من قول دادم که هیچ وقت تنهات نذارم..پس نگران نباش..الانم بگیر بخواب..بدون اینکه به چیزی فکر کنی

جونگکوک:آخ

با شنیدن صدای آخ پر درد کوک هول شده کوک را از خودش جدا کرد و تازه متوجه کاری که کرده بود شد...با عصبانیت چشمانش را برای چند لحظه بست و نفس عمیقی کشید...

چشمان به خون نشسته اش را باز کرد و با دیدن چهره غرق در خواب رو به رویش بی پروا خنده ای کرد و کنار کوک دراز کشید...

درست زمانی که پلک هایش را روی هم گذاشت با شنیدن فریادی،چشمانش را باز کرد...اما اینبار صدای داد کوک نبود...صدای تهیونگ بود...

با عجله به کوک نگاه کرد و با دیدن اینکه کاملا خوابیده به سرعت به سمت اتاق تهیونگ رفت؛

و تهیونگ را دید که طبق روال این ۲ سال هر شب با کابوسِ آن صحنه ی لعنتی از خواب با دادی بلند میشود...

چه کار میکرد...می گذاشت پسرکش بخاطر آن صحنه درد بکشد؟!نه او بی رحم نبود...حتی اگر پسرکش قاتل هم میبود ولی باز طاقت دیدن درد کشیدن هایش را نداشت...

به سمت تهیونگی که روی تخت زانو هایش را بغل‌گرفته بود رفت و او را در آغوش کشید...

تهیونگ هم احتیاج به محبت داشت...با آنکه خودش محبت را از دیگران دریغ میکرد..

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora