[یک هفته بعد]
سرش را روی میز کارش گذاشته بود از شدت خستگی آه میکشید.
در یک هفته گذشته تمامِ حواسش را به جیمین داده بود...به جیمینی که در فاصله نه چندان دوری از او، در اتاق کارش مشغول به کار بود.
(تو یه بیمارستان ولی تو بخش های مختلف کار میکنن)جین تمام این یک هفته جیمین را زیر نظر نگرفته بود.
روز به روز با دیدن غمِ جیمین، شکسته تر میشد. طوری که قلب نامجون با دیدن خستگی بی پایانِ جین به درد می آمد.
صورت جین خیلی وقت بود که درخشان نبود...خیلی وقت بود که لبخند را از یاد برده بود.
اما باز هم باید بخاطر خانواده اش مقاومت میکرد.
باید مقاومت میکرد و در بازیِ روزگار می جنگید.
با شنیدن صدایِ در بی حوصله جواب داد؛
جین:بفرمائید.
در باز شد اما جین سرش را بالا نیاورد؛
"سلام..جین"
با شنیدن صدای دکتر فاستر با عجله سرش را بالا آورد و به نشانه ی احترام از جایش برخاست؛
جین:سل..سلام دکتر..ببخشید. فکر نمی کردم شما باشید.
مرد لبخندی به صورت جین زد و با اشاره جین روی مبل گوشه اتاق نشست.
جین: حتما کار مهمی داشتید که اومدید اینجا...میتونستید زنگ بزنید من خودم میومدم خدمتتون.
دکتر فاستر: نه جین..مشکلی نداره..قبل از اینکه بیام اینجا به تهیونگ سر زدم و گفتم بهتره خودم بیام یه چیزایی رو بهت بگم.
جین با حس خشکی دهانش، در خواست قهوه برای خودش و مرد مقابلش کرد؛
جین: پس راجع به تهیونگه...درسته؟!
دکتر سری تکان داد و گفت؛
دکتر فاستر: بله درسته!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
دکتر فاستر: این یه هفته ای که تهیونگ بهوش اومده هر روز بهش سر زدم و وضعیتش رو روزانه چک کردم.
(دقت کنید...دکتر فاستر تخصص روان داره..و منظورش از وضعیتِ تهیونگ، وضعیت روحی و روانیِ تهیونگه...امیدوارم دکتر رو یادتون باشه.)دکتر با مزه مزه کردن قهوه اش، حرفش را ادامه داد؛
دکتر فاستر: توقع داشتم که کما مثل یه شوک باعث شه که وضعیت تهیونگ بهتر بشه ولی متاسفانه تهیونگ اصلا وضعیت روانی خوبی نداره. نمی خواستم اینو بگم ولی حتی چند روز پیش اگه پرستار به موقع نمی رسید ممکن بود با چنگال به خودش آسیب بزنه. واقعا کنترل کردنش داره از حد خارج میشه.
جین با نگرانی گفت؛
جین: چرا به من چیزی نگفتید..
دکتر فاستر: اگر هم میگفتم چیزی حل نمی شد. اشتباه از طرف شما که خانوادشید بود. نباید روز اول همه چیز رو بهش میگفتید. الان تمام فشار ها مستقیما به سمت تهیونگه و باعث میشه بیشتر از همیشه آشفته بشه. خودتم میدونی که اسکیزوفرنی شوخی بردار نیست..فقط یه اشتباه کافیه تا تمام کنترل بیمار رو به دست بیاره. همین الانشم تهیونگ قصد خودزنی و خودکشی پیدا کرده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfic𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...