𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟗🍷

2.1K 265 46
                                    

کوک تازه به خودش آمد و متوجه جیغ های بی وقفه و پشت سر هم جیمین شد...جیغ ها و فریاد هایی که طعم گریه را میتوانست در آنها حس کند...اما چرا؟!

به سرعت دنبال تهیونگ که هراسان در حال دویدن بود،رفت...

اشک می ریخت و دعا دعا میکرد که برای امید زندگی اش اتفاقی نیوفتاده باشه...

در دل تهیونگ هم آشوب بود...میدانست که جیمین چقدر تا الان سختی کشیده که غم هایش را نشان ندهد و میترسید...میترسید از آن روزی که غم و غصه کار دست رفیقش بدهند...

تهیونگ با سرعت و بدون توجه به نگاه های متعجب جین و نامجون و هوسوک روی خودش، به سمت جیمین پرواز کرد...

جیمین در آن ساعت از شب که تاریکی همه جا را زیر بال و پر خودش گرفته بود و باران سختی میبارید،روی زمین حیاط افتاده بود و جیغ میزد و گریه میکرد...

تهیونگ به سمتش رفت و بی هیچ حرفی او را در آغوش کشید...نمی دانست چه اتفاقی برای جیمینش افتاده...ولی نمی توانست او را رها کند...

آری! او را کتک زده بود..فحش داده بود...اما دوستش داشت!

به اندازه بهترین رفیقش او را دوست داشت..

روی زمین نشسته بود و جیمین را محکم بین دستانش می فشرد...اما هنوز جیغ های جیمین ادامه داشتند...

سر رفیقش را به سینه اش فشرد و اشک های تازه خشک شده اش دوباره جاری شدند...اما اینبار برای جیمین....نه برای کوک!

تهیونگ:هیسس آروم باش..هیس آروم..همه چی تموم شده..هیچی نیست جیمین..فقط یه گذشته اس..

هنوز حرف تهیونگ تمام نشده بود که جیمین با همان جیغ هایش،فریاد کشید؛

جیمین:دیدمشششش...اینجاااا بووود..همینجاااا...

فریاد هایش پر از درد بود...طوری که جین از شنیدن صدایش، با درد چشم بست...

با شنیدن حرف جیمین، هوسوک و نامجون بدون هیچ حرفی شروع کردند به گشتن حیاط و اطراف عمارت سیاه.

و کوک بود که با چشمانی پر از اشک در زیر آن باران سخت و تاریکی مطلق،اشک می ریخت و به جیمینش در آغوش تهیونگ خیره بود...

گویی آسمان هم دلش گرفته بود....دلش گرفته بود و اشک هایش را روی زمین می ریخت...

تهیونگ جیمین را بیشتر به خود چسباند و ادامه داد؛

تهیونگ:هیس..فقط یه توهم بود.. اینجا هیچی نیست..آروم با..

جیمین:چجوریییی اروووم باشممم؟!عوضیییی میگمممم دیدمشششش..همینجاااا با چشمای خودم قیافه ی نحسش رو دیدمممم

بعد از پایان حرف هایش به معنای واقعی زار میزد...جوری گریه میکرد که انگار میخواست تمام گریه های پنهانی این ۲ سالش را به رخ دنیا و آسمانش بکشد...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora