7
خانم مو رو به لان سیژویی کرد و جیغ زد:"و شما! احمقای بی فایده! ارواح شیطانی رو پرورش می دینو میکشین، اما حتی نمی تونین از پسرم محافظت کنین! آیوان هنوز بچه بود!"
اون زن بدبخت چجوری جرات کرد اینجوری بچه هاشو ناراحت کنه؟؟ امابعدش وی ووشیان سرشو به شانه لان ژان تکیه داد.
"فقط صبر کن، لان ژان، به زودی حالشو میگیرم، هاهاها!"
لان ژان به وی ووشیان نزدیک تر شد و حالتش به طور قابل توجهی نرم.قبیله گوسولان نسبت به شاگرداش خیلی سختگیر بود و خشونت علیه افراد ناتوان ممنوع می کرد و حتی اجازه بی احترامی نمی داد. بنابراین، حتی اگر احساس نارضایتی میکردن، مجبور بودن همه چیو تو خودشون نگه دارن.
با این حال، وی ووشیان بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه وبا صدای بلند گفت: "فکر کردی کی هستی که عصبانیتت رو سر اونا خالی میکنی؟ اونا که خدمتکارت نیستن! از یه جای دور سفر کردن تا بیان ارواح خبیثه رو ازبین ببرن اونم مفتکی! پسرت چند سالشه؟ حداقل باید هفده باشه، چطوری هنوز "بچه" هست؟ چقدر باید بچه باشه تا زبان اصلی انسانو نفهمه؟ اینا حلقشونو پاره کردن از بس گفتن نصف شب بیرون نیاین و به چیزی دست نزنید! اینکه نصف شبی رفته بیرون و لوازمشون رو برداشته تقصیر منه یا اونا؟"
خانم مو هم به شدت غمگین و هم رنجیده بود و تنها چیزی که می تونست بهش فکر کند کلمه "مرگ" بود. نه مرگ خودش که بتونه با پسرش باشه، اما مرگ همه آدما، به خصوص اونایی که در حال حاضر در مقابلش هستن. او عادت داشت به شوهرش دستور بده که همه کارها رو انجام بده و به همین دلیل بهش ضربه زد:" همه رو صدا کن!" با این حال، شوهرش در حالت خلسه بود. احتمالاً به دلیل ضربه روحی ناشی از مرگ تنها فرزندش. تا اونجا پیش رفت که اونو هل داد. خانم مو غافلگیر شد و او روی زمین افتاد. در گذشته، مادام مو حتی نیازی به هل دادنش نداشت. اگر فقط صداش رو بلند می کرد، فوراً دستور انجام میشد. امروز چطور جرات کرد که بهش حمله کنه؟ خدمتکارا همه از حالت او ترسیده بودن. آدینگ در حالی که می لرزید به او کمک کرد تا بلند بشه. خانم مو سینه اش رو گرفت و با صدایی لرزون گفت:"تو... از اینجا ببرش!."
با صدای جیغ، افراد حاضر در سالن همه به بیرون ریختن. در زمین حیاط شرقی، دو بدن رو زمین افتاده بود. اولین مورد یعنی آتونگ که هنوز زنده بود. بدن افتاده دیگر چروک و پژمرده شده بود، انگار خون و گوشتش خشک شده.
YOU ARE READING
CAVE OF MEMORIES
Fantasy*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.