وی ووشیان بنا به دلایل مشخص، انقدر احساس گناه میکرد که نمیتونست مثل همیشه با شیطنت در یک تخت همراه لان وانگجی بخوابه. تمام شب کف زمین نشست و درحالیکه سرش رو به تخت چوبی تکیه داده بود، به خواب رفت. هنگام سپیده دم احساس کرد کسی با آرامش اونو از جا بلند کرده و روی تخت گذاشت. با تلاش زیاد سعی کرد چشم باز کنه و چهره بی تفاوت لان ژان رو دید. بی درنگ احساس کرد بیدار و هوشیار شده:" لان ژان..."
لان وانگجی با یک"هممم"پاسخ داد. وی ووشیان پرسید:"تو الان مستی یا هوشیار؟"
لان وانگجی جواب داد:"هوشیار."
وی ووشیان ناگاه گفت:" اوه....ساعت پنج شده."
لان وانگجی هر روز همین ساعت از خواب بر میخاست برای همین وی ووشیان بدون نگاه کردن به بیرون پنجره میدونست که ساعت چنده. او مچ هر دو دست وی ووشیان را که نشان های سرخی روی آنها افتاده بود گرفته و خوب نگاهش کرد، یک بطری چینی ظریف مرهم از آستینش بیرون آورد و روی دستهاش مالید. روی نواحی که مرهم روغن مانند مالیده میشد خیلی سریع درد و سوزشش از بین میرفت. وی ووشیان به خود می پیچید:"آی درد میکنه....هانگوانگ جون تو وقتی مستی خیلی بی تربیت و گستاخ میشی!"
لان وانگجی بدون اینکه نگاهی بهش بتدازه گفت:"هر چی بکاری همونو درو میکنی!"
برای لحظه ای قلب وی ووشیان از جا پرید:" لان ژان تو واقعا کارایی که بعد مستی میکنی یادت نمیاد درسته؟"
لان وانگجی گفت:"نمیاد!"اما حالا لان وانگجی تمام این صحنه های صمیمی و شرم آور رو دیده بود و صادقانه مطمئن نبود بعد از این چطور باید با علم به اینکه نصف مردم هم اینهارو دیدن، تو جامعه ظاهر بشه.
وی ووشیان پیش خود گفت'حتما همینطوره وگرنه بخاطر شدت شرم و خجالتش منو میکشت!!'، او در قلب خود از اینکه لان وانگجی بیاد بیاره چه شده هم حس بدی داشت و هم حسی خوب...حس کودکانه ای داشت که انگار کاری کرده یا چیزی را بدون اجازه و مخفیانه خورده و حالا در گوشه ای پنهان شده، اطراف رو نگاه میکنه و از اینکه کسی متوجه چیزی نشده خوشحاله از طرف دیگر نا امید بود که نمیتونه لذتش رو با کسی شریک بشه. بی اختیار دوباره چشماش روی لبهای لان وانگجی خیره موند گوشه لباش ابداً حرکت نمیکرد ولی آن لبها نرم بنظر میرسیدند و البته کاملا نرم هم بودند. وی ووشیان به لبهای خود دستی کشید و دوباره در افکارش غوطه ور شد' مکتب گوسولان خیلی سختگیرن و لان ژان هم اصلا آدم رمانتیکی نیست... پس اون تا حالا هیچ دختری رو نبوسیده درسته؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ الان همه پاکی و عفتش رفته زیر سوال....یعنی باید بهش بگم؟ نکنه انقدر عصبانی بشه که بشینه بزنه زیر گریه؟؟ اوه خب....اگه بچه بود شاید اینکارو میکرد ولی الان اینطوری نیست! الان شبیه یه راهب چوبی شده...شاید اصلا تو زندگیش به این چیزا فکر هم نکرده باشه.... وایسا!! آخرین باری که مست بود من ازش پرسیدم کسی رو دوست داری اونم گفت آره؟؟!!!! شاید اونو بوسیده؟؟ ولی نه...لان زیادی آدم خویشتن داریه.... حتما خیلی مراقبه که پاشو از این ور خط نذاره اونور... اونا حتما هیچ وقت همدیگه رو نبوسیدن... حتی دست همدیگه رو هم نگرفتن!! اصلا میگم اون روز....شاید اصال منظور منو از"دوست داشتن کسی" نفهمیده؟؟؟'
KAMU SEDANG MEMBACA
CAVE OF MEMORIES
Fantasi*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.