73

235 64 119
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.








خوشبختانه، وی ووشیان بالاخره به خودش اومد. مقابل تابوت ایستاد و پسرها طوری دورش حلقه زدند انگار یه عالمه جوجه اردک دورش سر و صدا می‌کردن. و در همون حال حرف میزدن:" بلند شد، بلند شد!"
"وای، خل نشده."
"مگه از قبل یه خل روانی نبود؟"
"مزخرف نگو!"

وی ووشیان اخم کرد."چرا همشون مدام میگن من خل و دیوونم؟ من که اون موقع یه ارشد عالی و خوب بودم، مگه نه؟"

نوجوان‌ها با دیدن نگاهی که لان وانگجی از روی سر وی ووشیان به سمتشون انداخت، سریع سرشون رو تکان دادن.

وی ووشیان در حالی که پچ پچ های بلند گوش هاش رو احاطه کرده بود، گفت:"اینقدر حرف نزنید سرم درده!"
یک دفعه ساکت شدند. وی ووشیان گردن شیائو شینگچن رو بررسی کرد و زخم نازک و در عین حال کشنده رو پیدا کرد. در سکوت آهی کشید و رو به آچینگ کرد و گفت: "ممنون بابت همه زحمت ها."

وی ووشیان با صدای بلند صحبت کرد تا بقیه تهدیبگران بتونن بشنون:"اون توی مه شهر یی پنهان شده بود، با ترساندن انسان‌هایی که وارد شهر شده بودن بهشون هشدار می‌داد و به بیرون هدایت می‌کرد." او در آن لحظه از دامان لان وانگجی خارج شده بود و از قبل احساس بهتری داشت. 
لان شیچن با ترس سرش رو تکان داد. "اون دختر شجاع و فداکاری بود."

وی ووشیان لبخند زد. "آره، عالی بود."

 کف دست هاشو روی هم گذاشت و چند بار به وی ووشیان تعظیم کرد. سپس با استفاده از عصای بامبو به عنوان شمشیر، حرکات (بکش، بکش، بکش.)اجرا کرد.
وی ووشیان پاسخ داد: "نگران نباش." رو به شاگردان کرد:"همه اینجا بمونید. اجساد توی شهر نمی تونن بیان اینجا. زود برمی گردم."
لان جینگی نمی‌تونست بپرسه، "موقع همدلی چی دیدی؟"
وی ووشیان گفت:"درازه بعدا بهت میگم."
جین لینگ پاسخ داد:"نمی‌تونی خلاصه‌اش کنی؟ تو خماری نزارمون!"

جین لینگ نق زد:"واقعاً تو خماری ولمون کرد!"

جوانی که عضوی از گروه شهر یی نبود، با ناباوری گفت:"فکر کردی واقعاً می تونست همه اینها رو فقط تو چند جمله خلاصه کنه؟"

CAVE OF MEMORIES Where stories live. Discover now