پس از مدت کوتاهی سکوت پسرها نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و با صدای بلند زنده موندنشون از حادثه رو جشن بگیرن. اونا در طول این شب هیجانانگیز مبارزه کرده بودن، و بالاخره نیروی کمکی قبیلهشون رسید. حتی اگر به دلایلی مثل "بی ادبی و ایجاد سر و صدا برای شهرت طایفه مضره" مجازات می شدن، اهمیتی نمیدادن.
بچهها از نجاتشان خوشحال بودند.
لان سیژوی ناگهان متوجه شد که شخصی ناپدید شده. او لان جینگی رو کنار کشید:" کجا رفت؟" لان جینگی غرق در شادی بود:"کیو میگی؟"
لان سیژویی پاسخ داد: "ارباب جوان مو."لان جینگی گفت:"هوم؟ چرا دنبال اون دیوانه میگردی؟ کی میدونه کجا فرار کرده. احتمالا از تهدیدهای من برای کتک زدنش ترسیده."
"..."
لان سیژوی میدونست که لان جینگی همیشه بیدقت و رک بوده. به هیچ چیز دوبار فکر نمیکرده یا به کسی شک نمیکرد. او فکر کرد، منتظر می مونم تا هانگوانگ جون بیاد و بعد همه چیز رو بهش بگم.
"آه، البته سیزوی همیشه به من و پدرش وفاداره ~ من چقدر خوش شانسم که بچه ای مثل تو دارم!"
اما جینگی دوباره احساس ناامیدی کرد.
"فکر میکنی من بیخیالم؟؟"سیزوی چشمانش رو گشاد کرد.
"نه! منظورم این بود که تو همیشه حواس پرتی و کمتر روی جزئیات کوچک متمرکز میشی. این چیز بدیه، نیست؟""آه، نگران نباش، به هر حال احتمالا حق با توعه."
وی ووشیان تمام شواهد دال بر فداکاری در اتاق مو ژوانیو رو تا جایی که می تونست از بین برد و از در بیرون دوید. متأسفانه فردی که آمده بود از قبیله لان بود، اما متأسفانه تر از آن لان وانگجی بود! این یکی از افرادی بود که قبلاً باهاش جنگیده بود، پس باید سریع عقب نشینی میکرد.
لان وانگجی سعی کرد آسیب نبینه. بالاخره تقصیر خودش بود که به وی ووشیان اجازه نداد زودتر بفهمه که طرف اونه، نه علیهش.
وی ووشیان برای عذرخواهی به لان ژان خیره شد. "به حرف های گذشتهام گوش نده! من هنوز از همه چیز خبر نداشتم."
YOU ARE READING
CAVE OF MEMORIES
Fantasy*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.