لان وانگجی با ابرو و لبهای خمیده به حالت اخم، شاهد نسخه کودک وی یینگ بود که از سگها دور میشد. قلبش با دیدن اون چشمای درشت خاکستری که پر از اشک شده بودن، به درد اومد، شمشیرش چنان محکم میفشرد که انگار میخواست به درون صفحه بپره و مثل همیشه وی یینگش رو از سگها نجات بده. در عوض، شوهرش رو نزدیکتر نگه داشت و بوسهای رو سرش کاشت، باعث شد وی یینگ با رضایت روی شانهاش خرخر کنه.
جالب اینجاست که فقط لان وانگجی نسبت به این موضوع احساس شدیدی نداشت.
تهذیبگران زن بهطور مشهودی برای پسر ژولیده و ژنده پوش روی صفحه مضطرب بودن.
زنی دست بر دهان فریاد زد:"اوه نه! نگاهش کن…"
"بچه بیچاره!" یکی دیگر آهی کشید.
وقتی وی ووشیان نون خودش رو به سمت سگها پرتاب کرد، همچنان به کودک گریان نزدیک تر شدن.یک زن تزکیهکننده با لباسهای سبز اضهار کرد:"اون بچه پوست و استخونه! جای تعجب نیست که اینقدر ازشون می ترسه."
"اگر تو خیابون می دیدمش، بلافاصله به فرزندی قبولش می کردم!" یکی با خنده اعلام کرد، دستهای ظریفش دامن زردش رو محکم گرفته بود. "هیچ بچهای رو نباید به حال خودش رها کرد تا اینجوری مراقب خودش باشه."
"این واقعاً پدرسالار ییلینگ در بچگیشه؟" یک تزکیهکننده مرد وارد عمل شد و چیزی رو بیان کرد که خیلیهای دیگه از دیدن گذشته این کشتکننده شیطانی وحشتناک شوکه شدن. اکثرشون پسر رو خوش شانس می دونستن که در خانواده جیانگ به فرزندخواندگی پذیرفته شده، فکر نمی کردن که قبلاً چه چیزی رو پشت سر گذاشته. اگرچه اونها در ظاهر بیانش نمی کردن، اما قلبشون از شرایط وحشتناکی که وی ووشیان جوان درونش قرار داشت می سوخت.
حتی سه دختر عزیز، میلی، یونهی و میهوا، به صحنه همدردی می کردند."اوه، ای کاش هانگوانگ جون اونجا بود تا ازش محافظت کنه." میلی با اخم به صحنه خیره شد.
" مطمئنم که هانگوانگ جون هم همین آرزو رو داره."
میهوا گفت:"بیچاره." زمانی که وی ووشیان کودک سعی داشت با سنگ از خودش دفاع کنه، چشماش اشکی شدن.
YOU ARE READING
CAVE OF MEMORIES
Fantasy*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.