وی ووشیان پوزخندی زد: "اوه هی، تو بیدار شدی."
جین لینگ جلوی لباسش رو بست و به گوشه تخت عقب رفت:"چی میخوای؟! لباسهام کجاست؟! شمشیرم کو؟! سگم کجاست؟!"
وی ووشیان درست مثل ننه بزرگهای پیر گفت:"تازه داشتم لباس تنت میکردم!"
جین لینگ با موهای ژولیده به دیوار تکیه داد، "من آستین بریده نیستم!!!"مینگ یو بی صدا خندید:"ولی آستین بریده بودن هیچ ایرادی نداره!"
وی ووشیان با صدای بلند گفت:"او چه تصادفی - من که هستم!"
چندین نوجوان خندیدن،در حالی که لان جینگی به پیشانی خود سیلی می زد:" ارشد وی، چرا اینو میگی!؟ حالا اشتباه میفهمه."
جین لینگ به دفاع از خود ادامه داد، اما وقتی وی ووشیان گفت که اونو نجات داده، پسر شمشیرش رو پایین آورد.
جین لینگ واقعاً انتظار نداشت که ناجی او فردی باشه که ازش متنفره. جین لینگ که دید هوا تاریک شده با عجله بقیه لباس هاش رو پوشید و در حالی که وی ووشیان مشغول بود یواشکی اتاق رو ترک کرد.
وی ووشیان که متوجه فرار او شد و علامت نفرین روی پاش رو به خاطر آورد، سریع فریاد زد:"برای چی فرار می کنی؟! برگرد!" اما پس از تعقیب در چند کوچه، گمش کرد.
جین لینگ آه کشید. او فقط با گیجی از خواب بیدار شده بود و اون موقع به ارشد وی اعتماد نداشت، اما همینطوری رفتنش باعث شده بود که الان فوق العاده ناسپاس به نظر بیاد. ارشد وی حتی زمانی که نتونست توی غار پیداش کنه به شدت مضطرب شده بود.جین لینگ که با لباسهاش دست و پنجه نرم میکرد، سرانجام تصمیم گرفت وایسه و به دو ارشدش تعظیم کنه:"وی ووشیان و هانگوانگ جون، از اینکه من را نجات دادید متشکرم."
وی ووشیان فوراً دستی تند تکان داد و از جین لینگ خواست که دوباره بشینه:"آه، نیازی نیست جین لینگ. ماهها گذشته."
جیانگ چنگ گفت:"بزار انجامش بده. باید بیشتر ادب و انضباط یاد بگیره."
وی ووشیان در حالی که به دنبالش میگشت، بسیار آزرده شد، "لعنتی! این بچه چطور میتونه همچین کاری کنه؟!"
در حالی که می خواست تسلیم بشه، صدای خشمگین جیانگ چنگ از جلوی او در انتهای خیابان اومد:"من فقط چند چیز در موردت گفتم و تو هوا ناپدید شدی. مگه دختری؟ اخلاقت بدتر شده!"
لان جینگی نمیدونست که باید به این واقعیت که حتی رهبر فرقه جیانگ جین لینگ رو یک دختر جوان خطاب کرد، بخنده یا نه.
YOU ARE READING
CAVE OF MEMORIES
Fantasy*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.