28

267 59 64
                                    

وی ووشیان آهی بلند کشید و پرسید:"اون پسر خوشگلیه؟"جیانگ چنگ با تمسخر گفت:"اصلا کسی تو فرقه گوسو لان وجود داره که زشت باشه؟ اگر می تونی، یکی رو گیر بیار که قیافه‌اش متوسط باشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


وی ووشیان آهی بلند کشید و پرسید:"اون پسر خوشگلیه؟"
جیانگ چنگ با تمسخر گفت:"اصلا کسی تو فرقه گوسو لان وجود داره که زشت باشه؟ اگر می تونی، یکی رو گیر بیار که قیافه‌اش متوسط باشه."
وی ووشیان تاکید کرد:"خیلی خوشگله." به سرش اشاره کرد:" بالا تا پایین سفید، با یه سربند و شمشیر نقره‌ای. نسبتاً خوش تیپ به نظر میاد، اما با اون قیافه یوبسش، انگار وسط تشییع جنازه نشسته!"

"این رو ببین لان ژان! اولین برداشت من از تو ظاهر خوشگلت بود." وی ووشیان چشمکی زد و  به زیبایی شخص کنارش خیره شد. 

نیه هواسانگ با اطمینان گفت:"خودشه!" پس از مکثی، او گفت:"اما این چند روز رو مشغول مدیتیشن بوده. شما همین دیروز اومدین. کی فرصت کردی ببینیش؟"
"دیشب."
"دیشب... یعنی چی که دیشب؟!" جیانگ چنگ مات و مبهوت شد و گفت:"زمان منع رفت و آمد اینجا وجود داره. کجا دیدیش؟ چرا من خبر نداشتم؟"
وی ووشیان به بالای یک دیوار بلند اشاره کرد:"غلط نکنم اون جا بود."
بقیه لال به نظر می رسیدن. جیانگ چنگ دندون هاش رو روی هم فشار داد و گفت:"ما تازه رسیدیم و توی دردسر افتادی! چه غلطی کردی؟"

لان جینگی خندید. "هی، جین لینگ!" آرومتر زمزمه کرد:"جوونی‌های رهبر فرقه جیانگ منو یاد تو میندازه." 

جین لینگ بهش اخم کرد:"چشمات مشکل دارن." با اینکه حرف جینگی درست بود، فقط نمی خواست اون فکر کنه که درست میگه. 

وی ووشیان با پوزخند پاسخ داد:" چیز مهمی نبود. وقتی اومدیم از اون مشروب فروشی لبخند امپراطور رد شدیم، درسته؟ دیشب داشتم می چرخیدم و دیگه طاقت نیاوردم. رفتم داخل شهر و دو کوزه آوردم."
صحنه شروع به تغییر کرد. صدای وی ووشیان برای نشان دادن وقایع آن شب محو شد. وی ووشیان به تازگی از پشت بام به داخل فرورفتگی های ابری بالا رفته بود که نگاهش با چشمان طلایی رنگی قفل شد که با قیافه بی‌حسی بهش خیره شده.

وی ووشیان جیغ کشید و بازوی شوهرش رو با هیجان گرفت:"اوه خودایااااا! این لان ژان منههه! به خودت نگاه کن لان ژان. تو خیلی بامزه، به نظر میای!"

گوش های لان ژان قرمز شد و تصمیم گرفت که وقتش رسیده که شوهرش رو کمی آرام کنه. 

"خیلی ظریف درست مثل یک عروسک سرامیکی - " 

CAVE OF MEMORIES Where stories live. Discover now