80

184 61 90
                                    

صاحب برج طلایی —لیانفنگ زون، جین گوانگیائو— شخصا برای خوشامدگویی بهشون آمده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


صاحب برج طلایی —لیانفنگ زون، جین گوانگیائو— شخصا برای خوشامدگویی بهشون آمده بود. لان شیچن با لبخند به او پاسخ داد و لان وانگجی فقط سرش رو کمی خم کرد. وی ووشیان‌در آن طرف، رئیس تهذیبگران همه مکاتب را بخوبی زیر نظر گرفت. جین گوانگیائو از چهره زیبایی‌ برخوردار بود، مردمک چشم‌هاش در تضاد کامل با سفیدی چشم‌هاش قرار داشت. حالتی سرزنده از خود نشان میداد ولی سبکسر نبود. حالت ظاهریش تمیز، جذاب و پر از ابتکار بنظر میومد. سایه لبخند بر گوشه لب و ابروهاش نشسته و نشان میداد که چه شخصیت باهوشی داره. او با همین چهره به راحتی می تونست دل هر زنی رو بدست بیاره ولی حسادت و نفرت هیچ مردی را نیز بر نمی انگیخت. مردان پیرتر او را شخصیتی شیرین می پنداشتند درحالیکه جوان ها احساس میکردند شخصیتی دوستانه دارد. حتی اگر کسی او را دوست نداشت باز هم نمی‌توانست از او نفرت داشته باشد. بهمین دلیل چهره اش برایش سودمند بود. هرچند از لحاظ هیکل، اندامی کوچک داشت که رفتار بی نظیرش این نقص را بخوبی جبران میکرد.
یک کلاه اربابی با تور سیاه بسر داشت. لباس رسمی مکتب لانلینگ جین را پوشیده بود. نماد شکوفه
درخشان میان برف در جلوی یقه لباسش خودنمایی میکرد.کمربندی با نه حلقه به کمرش بسته بود. چکمه به پا کرده و با دست راستش روی شمشیر آویزان به همان سمت بدنش فشار می آورد و هاله ی قدرتمندی از خود بروز میداد.
جین لینگ او را تا آنجا همراهی کرده بود. هنوز جرات نداشت تنهایی با جیانگ چنگ رو در رو شود. پشت جین گوانگیائو پنهان شده و من من کنان گفت:"دایی."
جیانگ چنگ با تندی پاسخ داد:"پس هنوز میدونی من داییتم؟"
جین لینگ سریع پشت لباس جین گوانگیائو را کشید. جین گوانگیائو نیز انگار متولد شده بود که نزاع میان افراد را حل کند:"خب خب ،رئیس مکتب جیانگ، آلینگ خیلی وقته به اشتباهش پی برده،تو این چند روز از ترس اینکه نکنه شما مجازاتش کنین حتی نتونسته درست و حسابی غذا بخوره...بچه ها تو این سن دوست دارن شیطنت کنن. من میدونم شما اونو از همه بیشتر دوست دارین، ازتون میخوام دیگه نذارین بیشتر از این اذیت بشه."
جین لینگ با عجله گفت:"آره آره عمو میتونه تایید کنه. تو این چند روز اصلا اشتها نداشتم.."
جیانگ چنگ گفت:"تو اشتها نداشتی؟ قیافه ات که خیلی هم خوبه، بنظر من حتی یه وعده غذاتم بی خیال نشدی!"
جین لینگ میخواست دوباره حرف بزنه ولی ناگهان نگاهش به پشت سر لان وانگجی خیره ماند و وی ووشیان را دید ابتدا گیج و منگ موند بعد با تعجب گفت:"تو چرا اینجایی؟"
وی ووشیان گفت:"اومدم غذای مجانی بخورم!"
جین لینگ عصبانی شده بود گفت:"چطور جرات کردی بیای اینجا مگه من بهت هشدار ندادم؟...."
جین گوانگیائو سر جین لینگ را نوازش کرده و او را پشت سر خود کشانده و با لبخندی گفت:"چرا
که نه؟ حالا که اینجایی تو هم مهمان ما هستی، من چیزای دیگه رو نمیدونم ولی توی برج طلایی ‌غذا زیاد هست."سپس بطرف لان شیچن چرخید:"برادر، بیاین بنشینین؛ من سریع دستور میداد برای وانگجی هم لوازمی رو آماده کنن..."
لان شیچن سری تکان داد:"نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی."
جین گوانگیائو گفت:" دردسر یعنی چی؟ برادر شما وقتی توی خونه من هستی که نباید اینقدر رسمی و مودب باشی!"
پس از ورود به تالار جادویی، مهمانان قدم بر فرش سرخ و نرمی نهادند. هر دو طرف فرش میزهایی
از چوب صندل نهاده و خدمتکارانی زیبا رو اونجا ایستاده بودن، دامن های زیبا به تن داشتند و جواهراتی به گردنشان آویزون بود و همه لبخند میزدند. کمر و سینه همه به یک اندازه بود. حتی حالت بشاش چشم ها و لباس هاشون یک شکل بود. وی ووشیان نتونست جلوی خودش رو بگیره و وقتی وارد شدند، مدتی به این زنان زیبا خیره شد. پس از اینکه نشست به خدمتکاری که کنارش بود و براش نوشیدنی ریخت لبخند زد:"ممنون!"

CAVE OF MEMORIES Where stories live. Discover now