وی ووشیان با شادی دست تکان داد:"خدافس!"و سریع رفت بیرون.
لان جینگی بغل گوش سیژوی زمزمه کرد:"حالا اگه من بودم، مجبورم میکردن کل روز روی یه دست وایسم."
کل صبح رو پرسه زد، گل چید و بازی کرد. بعد از اینکه همه درسشون رو تمام کردن، بالاخره اونو روی یک دیوار بلند پیدا کردن. وی ووشیان روی کاشی های خاکستری طاقچه نشسته بود و تکه ای علف در دهانش داشت. دست راستش زیر گردنش بود، با یک پا بالا و پای دیگر آویزان نشسته بود و کمی تکان می خورد.
یک زن تزکیهکننده به دوستش گفت:"از اعترافش متنفرم، اما وی ووشیان تو جوونیاش خیلی جذاب به نظر میاد."
"هیس!" دوستش اونو ساکت کرد. سپس پاسخ داد:" نمی تونی اینقدر آشکار اعتراف کنی!"
"اما نمیشه کاریش کرد، آخه نگاش کن! خیلی بامزهاس."
دوستش وقتی سرش را به نشانه موافقت تکان داد، او را غافلگیر کرد: "اما شاید بعد از تزکیه شیطانی، ظاهرش بدتر شد؟"
"اوه نه، فکر نکنم..." به ووشیان در ردیف جلوتر اشاره کرد:"میبینی که خیلیم بهتر شده."
شاگردان پایین بهش اشاره کردن:"وی شیونگ! کارت عالی بود! استاد گفت برو بیرون و واقعا رفتی! هاهاهاها…"
"بعد از اینکه بیرون رفتی، خیلی طول کشید تا فهمید چه اتفاقی افتاده. صورتش بنفش شده بود!"
لان چیرن بدون اینکه به برادرزاده بزرگش نگاه کنه، صداش زد:"شیچن."
لان شیچن لبخندی زد:"بله عمو؟""دوباره بهم یادآوری کن که چرا به وی ووشیان اجازه دادم با مکتبمون وصلت کنه."
لان شیچن که برای پنهان کردن خندهاش سرفه میکرد، پاسخ داد: "چون وانگجی رو خوشحال میکنه، عمو."
لان چیرن چیزی زمزمه کرد و دیگه نپرسید.
وی ووشیان علف رو جوید و فریاد زد:"اون می پرسید و من پاسخ دادم. اگر بهم بگه برو بیرون، پس من هم میرم بیرون. دیگه میخواد چیکار کنم؟"
نیه هوایسانگ گفت:"چرا انگار این پیرمرد فقط نسبت به تو سختگیره؟ همیشه تو رو سرزنش میکنه!"وی ووشیان پوزخند زد. الان دیگه می دونست. " روحت شاد مامان جونم، به خودت رفتم."
جیانگ چنگ با صدای بلند گفت:" این چه جوابی بود بهش دادی؟ اگر این چرندیات رو توی خونه بلغور میکرد، خوب بود، اما درست جلوی لان چیرن گفتشون! میخوای بمیری؟"
وی ووشیان گفت: "مهم نیست که چه جوابی بهش بدم اونم وقتی از من خوشش نمیاد، واسه همینم هرچی که میخواستم بگم رو گفتم. به هر حال سعی نکردم ناراحتش کنم. فقط درست جواب می دادم."
یک مرد تصادفی اظحار کرد:"بچه مغرور."
چند جوان قبل از برگشتن برای تماشا نگاه ناجوری بهش انداختن.
KAMU SEDANG MEMBACA
CAVE OF MEMORIES
Fantasi*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.