متوجه شد که یقههای لان وانگجی پس از پوشیدن لباسهای درونیش کمی از هم جدا شده و استخوانهای ترقوه و رنگ قرمز تیره زیرشون رو نشون میداد.
او در حالی که بهش نگاه می کرد، فکر می کرد:'وقتی هنوز پدرسالار ییلینگ نشده بودم، بدنم یکی عین همین رو داشت. شکل و ظاهرش فرق داره ولی، دقیقاً همون چیزیه که قبلا داشتم... اما چرا؟'میلی زیر لب زمزمه کرد:"این مهم به نظر میاد."
دوستش فقط آه کشید:"کجای فهمیدن در مورد علامت داغ مهمه؟"
"البته برای درک عشقشون."
وی ووشیان می دونست که لان وانگجی در سنین جوانی به شهرت رسیده. افکار او توضیح میداد که لان وانگجی چطور یکی از شناخته شدهترین تزکیهکنندگان در دنیای تزکیه بود، و هر حرف و عملش به عنوان نمونهای از برتری توسط بزرگان هر فرقه برای شاگردان خود قرار میگرفت. چه اشتباه نابخشودنی مرتکب شد که اینطوری مجازات شد؟
لان وانگجی گفت: "اشتباه نبود."
وی ووشیان با آهی درونی دستش رو محکم گرفت.
لان وانگجی با دنبال کردن نگاهش، یقهاش رو کشید تا استخوانهای ترقوه و علامت رو بپوشونه؛ بار دیگر تبدیل به هانگوانگ جون بیتفاوت شد. در این لحظه صدای زنگ از دور میومد. "اینجا بخواب." سپس به محفظه دیگری از جینگشی چرخید و وی ووشیان را تنها گذاشت.
وی ووشیان اخمالو فکر کرد که لان وانگجی باید شک داشته باشه که او کیه. اما با اینکه رابطهشون در گذشته دقیقاً بد نبود، آنقدرها هم خوب نبود. این امکان وجود داره که نظر لان وانگجی در مورد او با دیگران یکسان باشه. اگر لان وانگجی مطمئن بود که اون وی ووشیانه، درگیر یک دعوای بزرگ میشدن.شنیدن دوباره افکار وی ووشیان در مورد خودش، باعث شد لان وانگجی بخواد چشماش رو محکم ببنده. آرزو می کرد کاش اون موقعها بهتر عمل می کرد، به وی ووشیان نشون می داد که می تونه بهش اعتماد کنه، کسی رو داره که می تونه ازش محافظت کنه. اما در اون زمان، لان وانگجی نمی دونست کار درست چیه و دائماً با خودش درگیر بود. تنها زمانی که متوجه شد که دیگه خیلی دیر شده بود.
'چقدر عجیب!' قبلاًها لان وانگجی اصلا نمیتونست تحملش کنه، اما الان، با وجود اینکه از هر روشی که تو آستین داشت استفاده می کرد، لان وانگجی همچنان می تونست تحملش کنه. بعد از مدتی وی ووشیان از تخت پایین رفت. به آرومی به سمت اتاق دیگر حرکت کرد.
YOU ARE READING
CAVE OF MEMORIES
Fantasy*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.