آن دو به اتاق مهمان که لانلینگ جین براشونن مهیا کرده بود رفتند. اتاق بزرگ و زیبا بود. نوشیدنی های عالی در ظروف چینی رو میز قرار داشت. وی ووشیان کنار میز نشسته و تزئینات اتاق را می نگریست و تحسین میکرد. با کمی جستجو در قفسه ها یک قیچی و مقداری کاغذ یافت.
کودکی نادان پرسید:"کاغذ میخواد چیکار؟ مگه قرار نیست الان بره جاسوسی و پرده از رازها برداره؟"
کنار دستیش محکم به پس کلهاش کوبید:"نظرت چیه خفه شی و فقط نگاه کنی؟"
با چند برش کوچک یک آدمک کاغذی ساخت. آدمک سری گرد و آستین های بلند داشت که به بالهای پروانه شباهت داشت و قدش اندازه انگشت یک انسان بود.
"الان چه وقت کاردستی ساختنه؟!"
وی ووشیان قلموی روی میز رو برداشته و چند خط روش کشید. قلم را کناری گذاشته و دهنش را با جرعه ای نوشیدنی پر کرد و سریع در تختخوابش خزید. در این لحظه آدمک تکانی خورد. با چند لرزش آستین هایش را تا توانست گشود و به سبکی یک پر به پرواز درآمد انگار آستین هاش واقعا بال بودند. او با سرعت به این طرف و آنطر ف حرکت میکرد و روی شانه لان وانگجی فرود آمد.
میهوا با غافلگیری سوت زد:"وای! کاغذ رو تسخیر کرد!"
میلی با ذوق فراوان خندید:"حتی به شکل کاغذی باز هم به هانگوانگجون میچسبه!"
یونهی با کمی نگرانی گفت:"یه وقت چیزیش نشه..."
میان میان بهش دلگرمی داد:"خودش الان صحیح و سالم کنار هانگوانگجون نشسته. نیازی نیست نگران باشی."
او به شانه خود نگاهی انداخت. آدمک کاغذی خودش را روی گونه او پرتاب و از روی گونه اش حرکت کرد و خود را به نوار پیشونی بندش رساند. جوری پیشانی بند را کشید که انگار این تکه پارچه، ارزشمند ترین گنج جهانه.
لان شیچن خندهاش رو با آستین لباسش پوشوند. تماشای این درام خیلی بهتر از دیدن دوباره اون چهره بود. نگاهی به برادر گوش قرمز و شوهرش که با لبخند خبیث به واکنشش نگاه می کرد، انداخت. چقدر خوبه که اون دوتا به پایان خوش خودشون رسیدن.
YOU ARE READING
CAVE OF MEMORIES
Fantasy*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب آلودگی عجیبی به سراغشون بیاد و دنیا جلو چشمشون سیاه بشه.