46

220 56 142
                                    

هر وقت که وی ووشیان داخل پتو غلت می‌زد، لان وانگجی بدنش رو با یک ضربه سبک سفت می‌کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هر وقت که وی ووشیان داخل پتو غلت می‌زد، لان وانگجی بدنش رو با یک ضربه سبک سفت می‌کرد. سپس یک پتوی دیگه روش مینداخت و موقعیتش رو تنظیم میکرد. وی ووشیان متحمل ضررهای زیادی شد و بعد از بیدار شدن از بدن درد دیده‌اش شکایت کرد. 

نوجوانان دوباره چشماشون رو روی مسائل اتاق خواب هانگوانگ جون و ارشد وی پوشوندن. با وجود اینکه هیچ اتفاق ناشایستی نیفتاده، تصویر وی ووشیان که زیر پتوهای لان وانگجی می خزه برای قلب های پاک و باکره‌شون خیلی زیاد بود. 

وی ووشیان در حالی که خودش رو با رفتاری بی شرمانه با لان وانگجی تماشا می کرد اخم کرد. پروردگارا، چطور می تونست همه این کارها رو با اون مرد انجام بده؟  

وی ووشیان نمی‌تونست به این فکر نکنه، 'حالا که بزرگ شده،  کمتر از قبل سرگرم کننده‌اس. قبلا ها هر وقت که باهاش شوخی می کردم خجالتی می شد، اون قد سرگرم کننده. اما الان هم واکنش نشون نمیده هم ضد حمله میزنه! آخه چطور ممکنه؟!'

لان وانگجی در درون پاسخ داد که دیگه نمی‌خواد پسر احمقی باشه که برای نجات کسی که دوستش داره مردده و دیر کرده. 

جیانگ چنگ ورودی مفیدی داشت:"این چیزیه که بهش کارما میگن."

وی ووشیان هف کرد. "اگر لان ژان باشه، پس من مشکلی ندارم." او به چهره زیبای لان ژان لبخند زد و آهی کشید:"به خصوص تو رختخواب، جیانگ چنگ، او خیلی..." 
"نمی خوام بشنوم!" جیانگ چنگ فریاد زد، دست‌هاشو روی گوش‌هاش گذاشت و با اخم به ووشیان خندان  خیره شد. 

به شمال غربی رفتن و هر روز آهنگ استراحت رو با هم نواختن تا موقتاً خشم و قصد قتل بازو رو آرام کنن. هنگامی که آنها به چینگهه سفر می کردن، دست به یک مشت تبدیل شد که به این معنی بود که چیزی که بهش اشاره می کرد دقیقاً در اطراف منطقه بود. 
وی ووشیان پشت سر لان وانگجی یورتمه می‌رفت که ناگهان وایساد و از یک شارلاتان پرسید:"چی می‌فروشی؟ این بوی چیه؟"
او ردای یک تزکیه کننده می پوشید و چند اقلام به عابران می فروخت. او با خوش رویی به وی ووشیان گفت که سرخاب و پودر رو به قیمت ارزان می فروشه. وی ووشیان گفت:"یکی میخوام."
شارلاتان گفت: "برای همسرت؟"
وی ووشیان پوزخندی به او زد: "واسه خودم."
"..." لبخند شارلاتان یخ زد و با خودش فکر کرد:'داری شوخی می کنی دیگه ؟'

CAVE OF MEMORIES Where stories live. Discover now