Chapter 5:
Jimin P. O. V:
نامجون از وقتی بهوش اومده به طرز عجیبی، مشکوک و عجیب شده ؛ یعنی واقعا اگه یه روز بهش بگم کسی که عاشقش شدم اونه، ولم نمی کنه و بره؟ نمیدونم، همه چیز دست سرنوشته!
Namjoon P. O. V:
داشتیم توی باغ سرتاسر گُلِ دربار قدم میزدیم و سکوت آزاردهنده ای بینمون حکمران بود تا اینکه من با جملم این سکوت آزار دهنده رو از بین بردم :"جیمین تو کسی ب اسم 'جی هوپ' میشناسی؟" جیمین چپ چپ نگام کرد و گفت :" اون کسی بود که اوایل فقط توی توهمات من و تو بود بعد واقعی شد و اون باعث بیهوشی سه هفته ای تو شد و اینکه مگه تو حافظتو از دست ندادی پس چطوری اون رو یادت میاد؟ راستی میدونستی من توی این سه هفته و دو روز نه ساعت و بیست و پنج دقیقه همش پیشت بودم هیونگ؟" یه لحظه وایسادم چون قلبم لرزید، یه نگاه کوچیک بهش انداختم تا اونم وایسه و نگام کنه. طبق انتظارم وایساد و برگشت سمتم و همون لحظه کشیدمش سمت خودم و تو آغوشم جاش دادم و کنار گوشش زمزمه کردم :" ممنونم موچی من! میدونم احتمالا اینگلیسی بلد نیستی برای همین میخوام بهت بگم:
I think I'm going to love you and having a crush on you my cute little boy!
حرفامو نفهمیدی ولی با توجه به حرفام واقعا متاسفم ک کراش داری!" خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:"ک... کراش چ.. چیه؟ و اون کلمه های عجیب غریب معنیش چی میشه؟ " دوباره بغلش کردم و گفتم :" به وقتش میفهمی کراش موچی من! "لبخند زد و گفت :" با هوپی چیکار داشتی؟ " گفتم :" میدونی کجا زندگی میکنه؟ " جواب داد:" آره فقط الان نمیشه بریم! الان کارت دارم! دنبالم بیا! " و رفت جلو و من مجبور. شدم دنبال برم.
همینطور که در حال طی کردن این مسیر طولانی بودیم گفتم :" به سربازای حکومتی دستور میدی آمار همهی پارک ها رو با اسم همسر ها و دوستاشون رو در بیارن؟ اگه تا یه ماه دیگه یه نفری که هیچ شناختی ازش ندارم، فقط میدونم فامیلیش پارک هست رو پیدا نکنم یه اتفاق خیلی وحشتناک برام میفته، یه چیزی در حد مرگ! باید کمکم کنی پیداش کنم و گرنه ناخواسته باید از پیشت برم! یعنی قراره بمیرم جیمین! اون شخصی ک فامیلیش پارک هست درگیر مسئلهی مهم عاطفی و عشقی هست! باید پیداش کنم و کمکش کنم! " جیمین ک تعجب کرده بود و وایساده بود تا حرفامو دقیق تر بفهمه گفت :" نزدیک ترین پارک بهت ک درگیر مسئلهی عاطفی مهمی هم هست که به آیندهی کشور ربط داره، منم! " با تعجب نگاش کردم! راست میگفت، شاید منظور اونه!بالاخره بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به مقصد مورد نظر جیمین! اتاقش!
توی اتاقش پر از نقاش های منو اون با هم بود.
گفتم :" پس نقاشی هایی ک از عشقت هست کو؟ "جواب داد :" آهان! منتظر همین سؤال بودم! خودت باید از بین این همه نقاشی اون رو پیدا کنی!" از این حرفش تعجب کرده بودم که چرا برای پیدا کردن کراشش برام معما طرح کرده بود؛ گفتم :"آخه همهی این عکسا که عکسای منو تو باهمه! کس دیگه ای عکسش اینجا نیست که! " و بعله همین رو کم داشتم! سوتی داده بودم، اون موقع ها که عکس و دوربین اختراع نشده بود! جیمین با تعجب گفت :"عَکْس!!!!؟؟!!؟؟؟؟!!! این که داری میگی چیه؟" حول شدم و جواب دادم :"آن چیزز... یعنی همون چیز شما ها؛ نقاشی شما ها! به جز نقاشی از ما دو تا نقاشی دیگه ای کس دیگه ای نیست!" جیمین اومد چیزی بگه اما همون لحظه تلو تلو خورد و افتاد و من اگه یکم دیر تر جنبیده بودم نمیتونستم موفق شم بین زمین و آسمون بگیرمش!
Jimin P. O. V :
خواستم جواب نامجون رو بدم که دوباره همون سرگیجه و سر درد وحشتناک همیشگی سراغم اومد؛ حالم این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت چون چشمام سیاهی رفت و منتظر درد وحشتناک برخوردم با زمین بودم اما بجاش حس کردم دو تا دستِ حامی، مانع این درد شد و این آرامش روحی خاصی بهم داد؛ بعد از حلقه شدن اون دستا دور کمرم و یه آغوش کشیده شدنم توسط نامجون، دیگه نفهمیدم چی شد.
YOU ARE READING
MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷
Fanfiction🔛خلاصه : «با ریتم آهنگ مجیک شاپ بخونین. ثانیه ی 54 تا دقیقه ی 1:44» 'this game you entered is weird. It will change your life. Are you sure you want to do this? Are you sure you want to do this? this game you entered is weird. It will change your l...