Chapter 3:
Yoongi P. O. V :
+ه.. هوپی؟ جی هوپ، خودتی؟ هوساکِ من؟ امیدِ من؟ چرا تنهام گذاشتی؟
*تو نباید عاشق من میشدی! من از شما نیستم!
-یعنی چی؟ چرا مزخرف میبافی؟ چرا 8 سال پیش دقیقا بعد از روز تولدم ولم کردی؟ چرا هیچی ازت یادم نمیومد؟
*حافظتو از تمام خاطرات مشترکمون پاک کرده بودم! ذهنت خالیه خالی شده بود از من تا اینکه... امروز وقتی اینجا پیدات شد... اثر اون کارم ضعیف شد... یه چیزای گنگی یادت اومد تا اینکه من... دیگه نتونستم بیشتر تحمل کنم و بوسیدمت! اثر جادو کاملا از بین رفت! تو همه چیزو یادت اومد و این اشتباهه! چون من از شما ها نیستم! توی این 8 سال هر ثانیه یادت بودم ولی میدونستم بودنت باهام اشتباهه! من یه آدم عادی نیستم!
+چ.. چی؟
*من.... متولد 1994 بودم... زنگی عادی توی یه خونه ی عادی داشتم ولی پدر نداشتم! مادرم هم هر شیش ماه یه سر بهم میزد! تا اینکه.. وقتی 16 سالم شد، تو رو دیدم! با هم بودیم تا اینکه یه شب از شبای 17 سالگیم مامانم با یه صورت رنگ پریده اومد خونه و گفت که من کیَم! گفت ما انسان عادی نیستیم! شاید این چیز رو باور نکنی ولی گفت خدای زمان بوده! خدایان و جادو همیشه وجود داشته! از قدیم هم راجع بهش کلی شنیده بودیم! هنوز هم وجود داره ولی برای اینکه مسخره نشن پنهانش ن میکنن! اگه توی مجیک شاپ زندگی کنیم سنمون زیاد نمیشه! گفت اینجا میتونم توی زمان سفر کنم و وظیفم رسوندن آدما به نیمه ی گمشدشونه! من پیر نمیشم! ولی خودم حق ندارم عاشق شم! مامانم گفت 134340 سالشه و از زندگی خسته شده! اون قیافه ی آدم 20 ساله رو داشت! گفت میخواد دوباره عین یه جوون 20 ساله زندگی کنه! میخواد عاشق شه! گفت من حاصل تجاوز بودم! گفت که تا ابد من صاحب مغازه خواهم بود! من مجبور شدم ترکت کنم ولی چون نخواستم زجرت بدم خودمو از خاطراتت پاک کردم! مهم نیست که در تمام این مدت من زجر کشیدم ولی تو حالت خوب بود! و اینو بدون که من نیمه ی گمشده ت نیستم! حالا هم میبرمت پیشش! همه آدم هایی که میان اینجا حق انتخاب دارن که برن به گذشته یا آینده! اما تو... تو استثنایی! تو...ایندفعه من برات انتخاب میکنم! برو یه جای خوب و خودتو از این چیزی که الان بهش تبدیل شدی نجات بده! به اونجایی برت میگردونم که همه چی ازش شروع شد! اون شب توی بار... تو هم زندگیتو تغییر بده!
از روی پاهام غیب شد و دو ثانیه بعد روی مبل رو به رو ظاهر شد، یه لیوان چای و یه تکه کاغذ دستش بود!
+سکته زدم بابا!
*ببخشید! میدونم از چای متنفری ولی باید اینو بخوری! کم ریختم برات! این قرارداد پیشت میمونه و با استفاده از نشونه هایی که روش برات ظاهر میشه، راه تغییر دادن زندگیتو پیدا کن! نیمه ی گمشده ی واقعیتو پیدا کن!
+چی؟ اما من نمیخوام از پیشت برم! من واقعا هنوز عاشقتم!
*نه! ببین! شاید تو فکر کنی که عاشقمی ولی نباید باشی! کسی که باید عاشقش باشی الان میبرمت پیشش!
+من فقط تو رو میخوام!
*من رو بیش تر از این عذاب نده یونگ فقط برو و زندگیتو درست کن!
برای اینکه مثل گذشته ها 'یونگ' خطابم کرده بودم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم لغزید پایین... هوپی من دوستت دارم!
لیوان رو برداشتم و همزمان با قطره اشک هایی که از چشمام سرازیر میشد، چای رو نوشیدم... با یه سردرد و سرگیجه ی تهوع آور چشمامو باز کردم و توی اتاق قدیمیم بودم! اون زمان که هنوز خانوادم با لگد از خونه بیرونم نکرده بودن؛ 2012!
+جانگ هوساک... من واقعا معذرت میخوام! من دوستت دارم!
یه صدای گنگی از یه جایی شنیدم گه گفت:فقط فراموشم کن و زندگیتو از نو بساز!
YOU ARE READING
MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷
Fanfiction🔛خلاصه : «با ریتم آهنگ مجیک شاپ بخونین. ثانیه ی 54 تا دقیقه ی 1:44» 'this game you entered is weird. It will change your life. Are you sure you want to do this? Are you sure you want to do this? this game you entered is weird. It will change your l...