Chapter 29:
Yoongi P. O. V :
نامجون ازمون خواست که توی این موقعیت حساس که آلین اعصابش یه ذره شخم زده شده تنهاش نذاریم و خب.. ما هم همه سرشون توی طبقه اول خراب شدیم...
آلین تازه از حموم اومده بود و مثل همیشه که از حموم میاد با تاپ و شلوارکش و اون حوله ی گنده رو سرش اومد لم داد جلو تلویزیون...
منم رو مبل کنارش نشسته بودم... یه ذره به گوشیش ور رفت بعد هوف بلندی کشید و نامجون با دو تا لیوان هات چاکلت ظاهر شد
♭آه... الحق که میدونی منو با چی خر کنی!
نامجون نشست کنارش و آلین بهش تکیه داد و نامجون بغلش کرد...
تلویزیون رو روشن کردم و روی شبکه اخبار روشن شد...
مجری داشت مزخرف مییافت و تا خواستم کانال رو عوض کنم، یهو آلین و نامجون با هم داد زدن : «نههههههه!»
توجهمو دادم، مجری گفت: «این انفجار حوالی ساعت 10 شب به وقت کره در منزل مسکونی در نیویورک رخ داده و برآورد میشه که هدف دو ساکن این منزل که دو خانوم جوان بوده رخ داده! هنوز هویت آنها تایید نشده ولی طبق گفته همسایه ها اون دو دختر جوان، کره ای بودن و اسم یکی رزی و دیگری جیسو بوده!
♭مرسییی! کشتشون !
آلین دوباره زنگ زد به پدرش و بعد از 1 میلیون تشکر قطع کرد!
♭هیچی بیشتر از این نمیتونست خوشحالم کنه! نمیتونست روزمو بیشتر از این بستزه
+شبه ها!
♭®️ببند!
♭یااا! جین هیونگ ،ته هیونگ، کوک هیونگ، چیم چیم هیووووونگگییییییی! مُردننن ! ترکیدن! یسسسسس! آیم سو هپی نامجون، تونایت آی کن گیو یو اِ وری وری گوود گیفت!(heyyyy Namjoon, tonight I can give you a very very good gift😜)
®️میدونم که راجع به چه مسائلی مغزت سوئیچ میشه رو اینگلیسی!
.....
امروز فرداس.... یعنی صب شد...
+جین...
-جونم؟
+یه سری چیزایی هست که باید بدونی!
-میشنوم!
+باید بریم یه جایی! ماشین نامجون رو قرض گرفتم بریم...
با جین سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت مجیک شاپ
توی ماشین به طرز وحشتناکی سکوت مرگبار فرا گرفته بود؛ نه من قصد داشتم این سکوت شکسته بشه، نه اون...
+رسیدیم! پیاده شو!
Jin P. O. V :
امروز شوگا به طرز عجیبی عجیبه!
+رسیدیم! پیاده شو!
احساس میکنم یه انرژی منفی دارم میگیرم...
رفتیم سمت یه مغازه کوچولو که روش کوچولو نوشته بود مجیک شاپ
-اینجا کجاس لعنتی؟
+اینجا... یه سری حقایق رو راجع به من میفهمی....
مشکوک مشکوک مشکوک
رفتیم تو..
یه آهنگ پخش شد و یه پسر اومد سمتمون
*یونگی! ... بالاخره پیداش کردی!
+میدونم!
-چ.. چی؟میشه یکی بگه اینجا چ خبره؟ ت.. تو.. آیم واقعیت یونگیه؟ چرا پس یه غریبه میدونه و من نباید بدونم؟اینجا چه خبرههه؟
*سلام... اسم من جی هوپه! من، دوست پسر سابق یونگیم، من اون رو از 2020 برگردوندمش 2012 تا تو رو یعنی نیمه ی گمشدشو پیدا کنه! برادر ناتنیه دوست صمیمیش... کسی که 2020 دستور مرگشو صادر کرده به اندر من!
+چی؟جیم به اون عوضی میگه منو بکشه؟
*یه جورایی
-ش.. شما ها یونهیان رو از کجا میشناسین؟
+چ.. چی؟ یونهیان؟ اسم واقعی اندر من، یونهیانه؟ فامیلیه لعنتی چیه؟
-مین، چطور؟
+آشغال... اون میخواست پسرشو بکشه! مین یونهیان، پدر منه، پدری که باعث شد 2013 مادرم رو بکشم! حرومزاده...
-اون پدرته؟ مین،، یون گی؟
+یه زمانی ولی نه دیگه الان...
... حدود چند ساعت بعد همه چیز رو فهمیدم، همه چیو! فهمیدم. که یونگیه کیه و چیکار.. اما من هنوز عاشقشم.. خواستم بریم سوار ماشین بشیم...
ولی قبلش جی هوپ یه جمله ای گفت که پشتم یخ کرد
*برای همیشه خداحافظ مین یونگی «و وِی یک قطره اشک میریزد»
+یمی دیگه اجازه ندارم بیام مجیک شاپ؟
*میخوام اینجا رو بفروشم و برم کلمبیا زندگی کنم...
+حالا چرا کلمبیا؟
*نمیدونم...
+باشه... برای همیشه خدافظ...
YOU ARE READING
MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷
Fanfiction🔛خلاصه : «با ریتم آهنگ مجیک شاپ بخونین. ثانیه ی 54 تا دقیقه ی 1:44» 'this game you entered is weird. It will change your life. Are you sure you want to do this? Are you sure you want to do this? this game you entered is weird. It will change your l...