6 Destiny Of A Kim

176 38 0
                                    

Chapter 6:
آنچه گذشت:
«Jimin P. O. V :
خواستم جواب نامجون رو بدم که دوباره همون سرگیجه و سر درد وحشتناک همیشگی سراغم اومد؛ حالم این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت چون چشمام سیاهی رفت و منتظر درد وحشتناک برخوردم با زمین بودم اما بجاش حس کردم دو تا دستِ حامی، مانع این درد شد و این آرامش روحی خاصی بهم داد؛ بعد از حلقه شدن اون دست ها دور کمرم و یه آغوش کشیده شدنم توسط نامجون، دیگه نفهمیدم چی شد.»
Namjoon P. O. V :
ناخودآگاه بخاطر این اتفاق یکهویی که برای جیمین افتاد، اشکهام روی صورتم سرازیر شد و طبق چیزی که توی دراما های تاریخی یاد گرفته بودم داد زدم :"طبیب دربار رو خبر کنید! سریع تر!" و جیمین رو روی تختش قرار دادم. دقیقا دو دقیقه و پنج ثانیه بعد طبیب پیداش شد. دوید سمت جیمین و معاینش کرد و بعد اومد سمت من و گفت :"باید کمی استراحت کنن تا بهوش بیان . فعلا نمیتونیم تشخیص بدیم مشکلشون چی بوده ولی مطمئن باشید به زودی می‌فهمیم. " بعد تعظیم کرد و از اتاق رفت بیرون. و حالا دوباره منو جیمین توی اتاق تنها شده بودیم. نزدیکش شدم و کنارش نشستم. دستمو روی قفسه ی سینش گذاشتم و دیدم قلبش چطور نامنظم میتپه. دستمو روی شکمش کشیدم و دیدم ک سیکس پک داره، کنجکاویم گل کرد و لباساشو زدم والا و از تعجب شاخ درآوردم، مگه چقدر ورزش میکنه که سیکس پک های به این سفتی داره؟
پاشدم تا برم نقاشی‌ها رو آنالیز کنم و بفهمم کراش جیمین کیه.
روی هر نقاشی مدت زمان زیادی صرف کردم ولی هیچی دستگیرم نشد. به جز منو خودش کسی توی اون نقاشی ها نبود!
حدودا شیش ساعت نیم گذشته بود و من هنوز اتاق جیمین رو ترک نکرده بودم. همونطور که اون جسم منو توی اون سه هفته ای که خودش گفت تنها نذاشته بود.
ناامید رفتم و آروم پایین تخت جیمین نشستم و چون میدونستم بیهوشه و صدامو نمیشنوه پس شروع کردم حرف زدن باهاش؛
Jimin P. O. V :
قلبم درد میکرد.مدتی طولانی یه سری صدا های گنگی رو می‌شنیدم. صدای قدم زدن بود. بخاطر سردرد بدم نمیتونستم چشمامو باز کنم برای همین فقط گوش دادم. حس کردم کسی پایین تختم نشست، اما باز هم چشمامو باز نکردم؛ اون شخص شروع کرد به حرف زدن؛ نامجون بود:"جیمین موچی، درسته که الان بی‌هوشی و نمیشنوی چیا دارم بهت میگم ولی مهم اینه که دارم بهت میگم و خودم رو خالی میکنم؛ جیمین، من عاشقت شدم و میدونم تو عاشق کسی دیگه هستی برای همین کمکت میکنم بهش برسی، من معذرت میخوام؛ من بهت دروغ گفتم؛ من... من حافظمو از دست ندادم، از آینده به اینجا اومدم برای همین هیچکسی رو به قیافه نمیشناسم ولی تاریخ رو خوب حفظ هستم! باید یه شخصی رو نجات بدم تا خودم از این حلقه‌ی زمان، از پیش تو ناپدید نشم! با توجه به یسری چیزا فقط میدونم اون فامیلیش پارکه!
برای شغلم باید راجع‌به همجنسگرا های زمان تو تحقیق میکردم؛ جی هوپ بهم گفت داداشت به امپراطور، گی بودنتون لو میده و برای همین تو از خانواده‌ی سلطنتی طرد میشی، اما من نمی‌ذارم این اتفاق بیفته؛ نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه، حتی اگه لازم باشه برادرتو میکشم! حتی کمکت میکنم به عشقت برسی! " بشدت تعجب کردم، تا حدی که کلاً دردم رو فراموش کردم و چشمامو تا آخرین حدی که می‌شد باز کردم. نامجون که انگار انتظار نداشت حرفاشو شنیده باشم یا حتی به این زودیا بهوش بیام حول شد و با ترسیده ترین حالتی که میتونست توی کل عمرش داشته باشه گفت :" ت.. تو ب.. بهوششش او.. مَد..... ی...! ه... هم.. مَش.. همش ر.. رو شش... شنیدی؟"
داشتم از خوشحالی میمردم ک اون هم عاشقمه برای همین به دردای وحشتناکی که داشتم ذره ای اهمیت ندادم و گفتم :"هیونگ یادته بهت گفتم یکی از مشخصات عشقم باهوش بودنشه؟ الان اصلاحش میکنم! اون خیلیییی خنگه و احمقه هیونگ! تو خیلی خنگ و احمقی نامجون! "

MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora