8 NEVER MIND

75 17 0
                                    

Chapter 8:
Yoongi P. O. V :
یه ساعتی میشد که من و مامان و نامجون و آلین رسیده بودیم خونه، هنوز دل تو دلم نبود که برم و تهکوک رو ببینم، ولی نشده بود برای همین وقتی رسیدیم اول از همه رفتم و واحد جدیدی که قراره توش با مامان بمونیم نشونش دادم و اون خیلی ذوق کرد آخه اون یونهیان همه چیزمون رو به جز یه خونه ی کوچیکمون بالا کشید و ما تقریبا الان خیلی فقیریم! یه دوش حسابی طولانی و گرم گرفتم و باعث شد حس کنم تمام اون گند و کثافت هایی که توی اون 8 سال توی بدن خودم جمع کرده بودم مثل اون همه مواد از جمله ال اس دی و شیشه و هروئین و اون همه الکل از بدنم شسته شد. بعد از حموم وقتی خواستم لباس بپوشم یه نگاه به بدن قدیمیم انداختم؛ هیچ تتویی نیست، جای تمام اون چاقو هایی که خورده بودم الان یه پوست نرم و صاف و سفید جایگزین شده؛ یونگی ورژن فابریکی! 8 سال بود که این پوست سفیدم زیر انبوهی از جای زخم و چاقو و تتو غایم شده بود! ولی الان.... من دیگه اون شوگای 2020 نیستم! من... من اون شوگای قدیم و 2012 هستم! هنوز حتی یه بار هم این بدن سیگار نکشیده! درسته! جملمو اصلاح میکنم! من شوگا هستم، با بدنی که مطالق به 18 سالگیمه و تجربیاتی که با اینکه توی 8 سال بدست اومده اما عین یه عمر میمونه! یه عمره 80 ساله! هوپی ازم خواست زندگیمو جور دیگه ای بسازم! پس... قول میدم دفعه ی بعدی که همو دیدیم من اون شوگای قبلی نباشم!
بعد از اینکه لباسامو پوشیدم و رفتم توی آشپزخانه پیش مامان، موبایلم زنگ خورد! نامجون بود، تلفن رو جواب دادم! قبل از اینکه بخواد چیزی بگه گفتم :
+الو نامجون سلام! الان میام پایین!
و گوشی رو قطع کردم. به مامان گفتم :
+مامان جان من میرم پیش نامجون! تو اینجا راحت باش هیشکی نمیاد فکر کن واحد خودمونه!
¥باشه عزیزم! شب برگردیا! الکل هم نخور!
+دو ماه دیگه میشه 18 سالما!
¥هنوز که نشده!
+خوب نامجون هم نشده
¥خوب نمیخوره که!
+آره ارواح عمش!خیله خب من میرم دیگه فعلا!
¥باشه!
از واحد بیروت رفتم و با اینکه دو طبقه بیشتر نیست ولی سوار به آسانسور رفتم پایین. در زدم و آلین در رو باز کرد.
کاملا وقتی آلین رو دیدم شوکه شدم! وات؟ چرا گریه کرده بود؟
+چ.. چرا گریه می کنی؟ با نامجون دعوات شده؟
♭ای کاش با نامجون دعوام شده بود!
اشکاش بیشتر ریخت؛
♭آ.. آقای کیم... بابای نامجون...
وای نه! یادم نبود امروز 30 ژانویه اس! بابای نامجون فوت کرد! و بعدش چی شد خدایا؟ وای چرا یادم نمیاد اتفاق بدش چی بود؟ مواد مغزمو فاسد کرده! اما من که موادی نیستم الان!
+پدر نامجون فوت شدن؟
آلین گریش شدت گرفت
♭آر... آره!
بغلش کردم.
+باشه باشه آروم باش بابا! انگار دور از جون بابای خودت فوت کرده! نامجون خودش کجاس؟
آلین که انگار آروم تر شده بود منو به سمت حال برد...
نامجون روی مبل نشسته بود و به پوکر ترین حالتی که میتونست توی عمرش داشته باشه به میز جلوش خیره شده بود و هر چند لحظه یه قُلُپ از آبجوی توی دستش سر می‌کشید و قطره قطره اشک از گوشه ی چشمش می‌چکید! چی؟ نامجون به اون مقاومی داره گریه می کنه؟ امکان نداره!
+نامجون نخور اون زهر مار رو اینقدر! روی میز پر شده بود از قوطی های خالیه آبجو
سریع زدم بیرو نو رفتم طبقه ی 2 یپش تهیونگ! واقعا نامجون آرامبخش لازمه!

MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷Onde histórias criam vida. Descubra agora