4 NEVER MIND

90 20 0
                                    

Chapter 4:
2012 Seoul, South Korea
2012 سئول، کره جنوبی :
Yoongi P. O. V :
¥یاااا یونگی اون کون گشادتو هم بکش بیا صبحونه کوفت کن جشن فارغ التحصیلیته!
صدای مامانم بود! بالاخره بعد از 8 سال صدای قشنگشون شنیدم! لحظه به لحظه ی این روز رو به یاد دارم! اما نه! هوساک، عشقم، ازم خواهش کرد زندگیمو عوض کنم!
با سرعت خودمو رسوندم به طبقه ی پایین و خودمو به مامانم رسوندم بعد به اندازه ی تمام این 8 سال سفت بغلش کردم!
¥یا! مگه 8 ساله منو ندیدی؟ باو اَه! دیشب.... آخ نکن له شدم! دیشب قبل از اینکه بخوابی داشتم باهات حرف میزدم! تو هم اهل عذر خواهی نیستی که الان من بخوام این حرکتتو بذارم پای عذر خواهیت از حرفای دیشبت! پس بنال ببینیم چی میخوای؟
هممم همون عطر مهربون.... چقد دلم براش تنگ شده بود!
+هیچی مامان! فقط ساکت بمون و بذار هر دو مون لذت ببریم! من واقعا بخاطر هر مزخرفی که دیشب بهت گفتم معذرت میخوام! فکر کنم مست بودم!
¥فکر کنی؟ مطمئن باش! هنوزم خونه بوی الکلتو برداشته!
+منو ببخش! من نمیخواستم اونطوری بشه!
¥وا؟ یونگی چی زدی؟ چرا اینقدر عجیب رفتار میکنی؟
+من... من نمیخواستم اون اتفاق برات بیفته! واقعا نمیخواستم!
زدم زیر گریه...
¥یونگی پسرم خواب بد دیدی؟
+امیدوارم همش یه خواب بوده باشه! مامان! من... آدم توی خواب درد رو هم حس میکنه؟ عاشق میشه؟ مادرشو هم... میتونه بُکُشه؟
¥چ.. چی؟
+مامان! من به کابوس طولانی دیدم که خیلی واقعی بود! تک تک روز های زندگیمو تا سال 2020 حس کردم! مامان، توی خوابم الان بابا میومد دم دره خونه زنگ میزد بعد یهو شرو میکرد به لگد زد نو وقتی در رو باز کردی اومد و شروع کرد کتک زدنت تو هم منو فرستادی توی اتاقم که اون وحشی آسیبی بهم نزنه! مامان من همه‌ی اینا رو دیدم و کاملا یادمــ...
حرفم با صدای زنگ در قطع شد!
+درو باز نکن!
یکی با لگد به در می‌کوبید! سریع دست مامانمو گرفتم و کشیدم سمت دره پشتیه خونه و از خونه زدیم بیرون! یه تاکسی براش گرفتم و فرستادمش پیش صمیمی ترین دوستم و دوست دخترش، خر خونای خلافِ مدرسمون، دانشجوی رشته ریاضی، کیم نامجون و کیم آلین! آدمای آب زیر کاهی که فقط رفیق فاباشون از خلافاشون خبر دارن، مثل هک کردن سایت بانک ملیه کره و نشون دادن اینکه این کار توسط زندان مرکزی انجام شده! تفریحشونه!
خودم داخل خونه برگشتم تا وسایلمون رو جمع کنم یه مدت بریم خونه ی نامجون بمونیم؛ وقتی وارد خونه شدم بابامو توی وضعیتی دیدم که خون داره از چشماش میباره و با خشم خیره شده به من... تا میام به خودم بجنبم مشت سنگینش رو روی صورتم حس میکنم! از شدت ضربه به عقب تر پرت میشم و روی زمین می‌افتم.. مرتیکه ی آشغال دوباره بالا سرم ظاهر میشه و میپرسه :
¢اون زنیکه ی هرزه کجاس؟
+مامان من هرزه نیست تو یه آشغالی بیش نیستی... تو لیاقت مامانمو نداری حرومـ...
جملم با ضربه ای از طرف اون که مقصدش دقیقا دهنم بود قطع شد
¢خفه شو... فقط بگو اون جنده کدوم گوریه؟
+نمیگم!
توی یه حرکت ناگهانی لگدی پرت کردم و دقیقا به مقصد مورد نظرم یعنی پایین تنش برخورد کرد... از این فرصت استفاده کردم و سریع از جام پاشدم...
همونطور که داشت از درد به خودش می‌پیچید سریع روپوش  و پولی که مامان برا روز مبادا ذخیره کرده بود رو برداشتم ولی تا خواستم از در خارج شم یه صدای 'بنگ' ِ وحشتناک اومد و من سوزش شدیدی توی سرشونم حس کردم، نایستادم چون با این کار این فرصت رو به اون مرتیکه میدادم که دنبالم بیاد...
سریع از در زدم بیرون و توی اولین ماشین در بستی پریدم و به راننده گفت متا آخرین حد گاز بده...
هیچوقت یادم نمیره باعث شد چه بلایی سر مامانم بیارم... آشغالِ حرومزاده!
ده دقیقه بعد جلوی خونه ی نامجون بودم...
پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین که پیاده شدم حس کردم همه جا داده یه ذره سیاهی میره! کم خونی! آره... خون زیادی از دست دادم! دارم بیهوش میشم! با شتاب زنگ در رو فشار دادم و آخرین صحنه ای که دیدم آلین بود که با تاپ و شلوارک خونه در رو باز کرد و تا منو دید داد زد :جونی، شوگا مُرد! بیا جمعش کن زنگ بزن آقای دکترتون بیاد! بدووووـــ.....
و بعد همه جا تیره و تار شد...

MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷Where stories live. Discover now