14 Destiny Of A Kim

99 23 0
                                    


Chapter 14:

«آنچه گذشت :

Namjoon P. O. V :

بالای سر جیجو قرار گرفتم؛ مکالمه ی آرومی با جیجو داشتم

+بالاخره موفق شدم به سزای کارات برسونمت!

¡هه! جیمین یه خیانتکاره! تا حالا با چند تا پسر حتی بهتر از تو بوده و بعد از استفادش انداختشون دور! خر نشو! منو که کُشتی، ولی به برادرم اعتماد نکن! خودت امپراطور شو!

+خفه شو عوضی...

همینطور که این جملمو میگفتم شمشیر رو هم حرکت دادم و به زندگی دومین آدمی هم که باید کشته میشد، پایان دادم.»

Namjoon P. O. V :

~~near 2 hours later~~ حدودا 2 ساعت بعد~~

هنوز وقتی اون صحنه از جلوی چشمم میگذره حالت تهوع بهم دست میده!

وای منی که از طرف سازمان ملل نشان صلح گرفته بودم حالا در عرض 30 دقیقه 2 نفر رو کشتم! عققق

بعد از اون مراسم مسخره ،جیمین حالش به شدت بد شد و ساحره تا اتاقش همراهیش کرد! منم دست کمی از اون نداشتم و با سر درد و سرگیجه ای به طرز فجیع وحشتناک به اتاقم رفتم! و بعد از اینکه اون زره کثیف و مسخره رو از خودم دور کردم خودمو انداختم رو تختم و هنوز از 2 ساعت پیش تو همون وضعیتم! سر دردم حتی بد تر از قبل شده، حالت تهوع وحشتناکی دارم و دمای بدنم به شدت بالا رفته و دارم عرق سرد میکنم ولی حتی نمی‌تونم تکون بخورم و برم به طبابت خونه!

در اتاقم به صدا دراومد و فرمانده دوم از پشت در گفت : فرمانده، ولیعهد احضارتون کرده!

با شنیدن اسم جیمین تمام توان باقیموندمو جمع کردم و یه لباس نسبتا خوبی پوشیدم و با سختی خودمو به اتاق جیمین رسوندم!

در زدم و صدای ضعیف جیمین رو شنیدم :

♡ب.. بیا ت.. تو

وارد شدم..

♡ن.. نامجون حالت خوبه؟ رنگت رسما سفیده! چیزی شده؟

...

...

...

+ببین به هر حال هر جوری که بخــ...

سرگیجه دارم!

نه! نه! الان نه!

چرا هر چند وقت یه بار تو این اتاق باید یه همچین اتفاقی بیوفته!

چشمام سیاهی میره!

و بوم!

Jimin P. O. V :

اضطراب بی انتهایی داشتم! حالا جیجو برادر نا تنیم مرده بود! نامجون همیشه باعث میشه اضطرابم کم شه پس احضارش کردم!

با دیدن قیافه‌ی رنگ پریدش حس کردم روح از تنم جدا شد و اضطرابم 1000 برابر شد!

♡ن.. نامجون حالت خوبه؟ رنگت رسما سفیده! چیزی شده؟

+چطور میتونم بگم چیزی نشده وقتی الان یه قاتلم و دو نفر کشتم ؟

♡ چی؟ نه! اونا حقشون بود!

+جیمین من توی آینده یه جورایی سفیر عشق و صلح و دوستی بودم!

♡نگران نباش حق هیچ کسی خورده نشده! اون دو نفر دو تا عوضی بودن!

+پس چطور خودت نتونستی دیدن اون صحنه ها رو تحمل کنی؟

♡ چون نمیخواستم قیافتو موقع گرفتن جون بی ارزش اونا ببینم! تحملشو نداشتم! و نمیخواستم تو هم قیافه ی غمگین منو ببینی چون مطمئنن منصرف میشدی! از مرگ جیجو ناراحت شدم درسته که خیلی آدم عوضی ای بود و حتی خواست منو بکشه، و من حتی کامل هم سم از بدنم خارج نشده ولی به هر حال برادرم بود! و راستی مرسی که منو از اون وضعیت فجیع لو رفتن نجات دادی!

+ببین به هر حال هر جوری که بخــ...

چی شد یهو؟

وای نامجون بیهوش شد!

♡طبیب جانگ! ساحره! یکی بیاد کمک!

سعی کردم تن بی جون نامجون رو حرکت بدم ولی زورم نرسید.

از اونجایی که محافظ چویی همیشه پشت دره سریع داخل شد و من سریع گفتم:

♡برو لطفا هر چه سریع تر به ساحره ی اعظم و طبیب جانگ سانگهو بیاد! بدوو

محافظ سریع رفت و 10 دقیقه ای که منتظر طبیب بودم 10 ساعت برام گذشت! انگار زمان فریز شده بود! رسما به قول معروف داشتم به پهنای صورت عر میزدم و دماغمم با پایین لباس نامجون پاک میکردم!

10 دقیقه بعد طبیب جانگ سانگهو به همراه طبیب کیم سوهیون و پرستار وویانگ(بچه ها اگه میشناسینشون اهمیت ندین منظورم اونا نبودن! اسم کم آورده بودم) سر رسیدن و نامجون رو روی تخت قرار دادن و بعد از معاینه، سوهیون گفت:

¿این بنده خدا شوک شده سنگ کوپ کرده! کسی بهش حمله کرده؟

♡ آم نه! فرمانده اول محافظان سلطنتی هست! کیم نامجون! باید به فرمان امپراطور جیجو و دوست دخترش رو اعدام می‌کرد ولی به یه سری دلایل که تو فکر کن فراموشی بوده، فکر کرده نفرات اولین که به قتل رسونده! الان 2 ساعت گذشته و وقتی احضارش کردم به شدت داغون بود!

¿به هر عنوان این چیزاش به من ربطی نداره!به اون کسی که قراره ازش مراقبت کنه بگین باهاش خیلی حرف بزنــ..

♡پیش خودم قراره بمونه! همین جا!

¿اوم به هر حال به هر حال به من ربطی نداره پیش کی قراره بمونه، فقط باهاش حرف بزن و خب طول میکشه تا مغزش این موضوع رو تحلیل کنه و ممکنه از این به بعد شبا کابوس ببینه! نذار دیگه آدم بکشه ولیعهد وگرنه... احتمال داره... دفعه ی بعد ...از... کمایی که بخاطر ..شوک براش بوجود بیاد... بیرون.. نیاد... بخاطر روحیه ی لطیفش! با امپراطور راجع بهش حرف بزن!

♡ح.. حتما... طبیب سوهیون! 

MAGIC SHOP✨🔮🇰🇷Where stories live. Discover now