9.Don't decide for my life

3.8K 669 93
                                    

Louis Pov

تمام دیشب و امروز از وقتی که آفتاب خودشو نشون داد روی تختم میچرخیدم و فکر میکردم و به سختی تونسته بودم چند ساعت بخوابم.

شام رو تونستم تو اتاقم بخورم و تروی سکوت کرده بود.به طور عادی تا الان باید زیر دستای تروی در حال مرگ میبودم ولی آرامشش عجیب بود.

هم گرسنم شده بود و هم به شدت به ماساژ های برایان نیاز داشتم.

گوشی که روی میز کنار تختم بود رو برداشتم و بعد از زدن شماره اتاق خدمتکارا،جایی که تو این ساعت برایان باید میبود،بدون صبر گفتم.

ل:به برایان بگو بیاد اتاقم‌

گوشیو گذاشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم تا سردردم کم بشه.چند دقیقه بعد با صدای در چشمامو باز کردم.

ل:بیا تو.

ل:برا...

_ببخشید آقا.

با شنیدن صدایی غیر از صدای برایان از روی تختم بلند شدم و به دختری که جلوی در ایستاده بود نگاه کردم.

ل:گفتم برایان.

_آقا صبح بردنشون و گفتن هرکاری دارین من انجام بدم.

ل:بابام؟

_بله.

با نگرانی از جام بلند شدم.

ل:کجا بردش؟اخراجش کرده؟الان کجاست؟

دختر لب گزید و سرشو پایین انداخت.

ل:برایان کجاست؟

تقریبا سر دختر بیچاره داد زدم ولی فکر نمیکنم جور دیگه قرار بود حرف بزنه.

_خبر ندارم آقا ولی بقیه میگن یکی از نگهبانا بردش توی یکی از اتاقای ساختمون و در رو قفل کرده.

ل:م..مطمئنی برایان بوده؟

_نمیدونم آقا.

به طرف در رفتم و خواستم از اتاق خارج بشم که شروع کرد به حرف زدن.

_آقا خواهش میکنم‌.من نمیخوام کارمو از دست بدم.

ل:چرا باید کارتو از دست بدی؟

به طرفش برگشتم.

_آقا یه نفرو جلوی در گذاشتن که مراقبتون باشه،حدس میزنم.اگر برین میفهمن که من بهتون گفتم.

لبامو تو دهنم بردم.

ل:حرف نمیزنی.

دختر با گیجی نگاهم کرد.طرفش رفتم و بازوشو گرفتم و در اتاقو باز کردم و با خودم بیرون کشیدمش.همونطور که گفته بود یه مرد جلوی در بود.دخترو بیرون پرت کردم.اون مرد هیچ تکونی نخورد و به من و دختر نگاه کرد.

ل:دیگه به اتاق من نمیای.فهمیدی؟

دختر سرشو تکون داد.نگاهمو به مرد درشت هیکلی که جلوی در وایساده بود دادم.

My husband,My sir[L.S]Where stories live. Discover now