21.The time has arrived

3.7K 656 300
                                    

Writer Pov
Months later:

برایان دستشو توی آب کرد تا از دماش مطمئن بشه و بعد طرف قفسه ای چرخید که بمبای حموم توش بودن.

ب:کدوم؟

از لویی که در حال در اوردن لباساش بود پرسید.لویی با بی حوصلگی سرشو تکون داد.

ل:نمیخواد.

ب:ولی...

ل:فقط بیخیالش شو خب؟قرار نیست برای بهترین اتفاق زندگیم اماده بشم.

برایان سرشو تکون داد و لویی باکسرشو دراورد و وارد وان شد،پاهاشو تو دلش جمع کرد و به برایان خیره شد.برایان لباشو تو دهنش برد و واقعا نمیدونست چکار کنه.تقریبا بعد از روشن شدن هوا بود که نتونسته بود فکر کردن رو تموم کنه و تصمیم گرفته بود به لویی سر بزنه و وقتی وارد اتاق شد متوجه شد لویی هم نتونسته بخوابه.پس تصمیم گرفت ببرش حموم تا حداقل یکم ذهنشو اروم کنه و قبل از اینکه به احتمال زیاد اتاقش پر از نفراتی بشه که برای اماده کردنش اومده بودن،بتونن با هم تنها باشن.
ب:خودت میشور...

ل:میای برایان؟

لویی به وان اشاره کرد.برایان با شوک بهش نگاه کرد.

ب:بیام توی وان؟

لویی سرشو تکون داد.

ل:لطفا برایان.

برایان با اینکه مطمئن نبود سرشو تکون داد و بعد از قفل کردن در برای اینکه دوباره کسی وارد اتاق نشه و اتفاقات استایلز تکرار نشه،به طرف وان رفت و بعد از در اوردن تیشرت و شلوارش وارد وان شد و نشست.

لویی چند ثانیه نگاهش کرد.

ل:میشه بغلم کنی؟

برایان سرشو تکون داد و لویی بدون مکث طرفش رفت و چرخید و به سینش تکیه داد.برایان دستاشو دورش حلقه کرد و چونشو رو سرش گذاشت.لویی دستاشو رو دستای برایان گذاشت و فقط چند ثانیه طول کشید تا بدنش تکون بخوره و با صدای آرومی گریه کنه.

لویی رو بیشتر به خودش فشار داد و گردن و شونشو بوسید و نوازشش کرد‌.از خودش متنفر بود که کاری جز این نمیتونه بکنه.

ل:برایان

با صدای گرفته ای گفت و صورتشو طرف برایان چرخوند.

ل:قول بده ترکم نکنی،قول بده هرچی شد کنارم بمونی.خیلی احساس تنهایی میکنم برایان.

گفت و اخرش صداش شکست و شدیدتر گریه کرد.

ب:هستم لویی،هیچوقت نمیتونم ازت جدا بشم.

لباشو رو لبای لویی که به خاطر اشکاش مزه شوری میدادن گذاشت و طولانی و آروم بوسیدش.وقتی جدا شدن لویی چرخید و سرشو رو شونه برایان گذاشت و اینطوری میتونست برایانو ببینه و برایان با دیدن اشکای لویی بغض کرد و سعی کرد با گریه کردنش حال لویی رو خراب تر نکنه و به جاش دستشو رو کمرش گذاشت و نوازشش کرد.لویی دستشو رو سینه برایان گذاشت و بیشتر بهش چسبید.هردو،جوری همدیگه رو سفت گرفته بودن که انگار همون ثانیه قرار بود کسی جداشون کنه.

My husband,My sir[L.S]Where stories live. Discover now