Writer Pov
چند دقیقه ای میشد که لباسی که فرانسیس براش گذاشته بود که یه بلوز و شلوار گپ بود رو پوشیده بود و موهاش رو هم با حوله خشک کرده بود،هیچ رمقی برای حرکت کردن و هیچ جرعتی برای پایین رفتن و رو به رو شدن با هری نداشت.ساعت یک ربع به 7 رو نشون میداد و تنها امید لویی برای اینکه زودتر بره و صبحانشو بخوره و به اتاق برگرده و این شانس رو داشته باشه که هری نبینش از بین رفته بود.گزینه ی نرفتن هم وجود نداشت،لویی واقعا تمایلی به عصبانی کردن هری نداشت،ممکن نبود در حضور فرانسیس بلایی سرش بیاره ولی اگر فرانسیس رفته بود چی؟این احتمال هم بود که اصلا هری نخواد ببینش ولی اگر نمیخواست به فرانسیس نمیگفت که لویی رو بیدار کنه و بگه برای صبحانه پایین باشه.در اتاق رو باز کرد و از پله ها آروم پایین رفت.حالا میتونست خونه رو خیلی واضح تر و بهتر ببینه،خونه برای یه پسر مجرد زیادی بزرگ بود و لویی فکر نمیکرد هری کسی باشه که به شیکی و بزرگی خونه اهمیت بده،بهتر بود فکر کردن در مورد هرچی درباره هری رو متوقف کنه.اون حتی یه ذره هم نمیشناسش.
پیدا کردن اشپزخونه خیلی سخت نبود از اونجا که دیشب دیده بودش.با وارد شدن به اشپزخونه و دیدن هری و فرانسیس که پشت میز نشسته بودن بدون اینکه بخواد نفس هاش تند شدن و دستاش لرزش خفیفی گرفتن و احساس بدی بهش دست داد.که غیر عادی هم نبود،همون پسری که پشت بهش نشسته بود و در کمال ارامش صبحانشو میخورد دیشب بهش...لویی حتی نمیدونست اسمش رو چی بزاره.
ه:نمیخوای بشینی پرنس؟
لویی با شنیدن صدای هری از جاش پرید و وقتی دید فرانسیس داره بهش نگاه میکنه مطمئن شد منظور هری با خودشه.
سعی کرد خودشو کنترل کنه و به طرف صندلی خالی که رو به روی هری و دورترین بهش بود رفت.
ه:رو به روی فرانسیس میشینی.
لویی آب دهنشو قورت داد و به جایی که هری گفته بود نگاه کرد.رو به روی فرانسیس و در واقعا کنار هری.
ل:...
ه:درخواست نبود.بشین.
قبل از اینکه لویی بتونه چیزی بگه،گفت و به صندلی با سرش اشاره کرد.لویی چند قدم برداشت و صندلی رو عقب کشید و سعی کرد عادی روش بشینه،نمیخواست نیشخند هری از اینکه نمیتونه راحت روی صندلی بشینه رو ببینه.
با این حال،هری نیشخند زد قبل از اینکه از قهوه اش بخوره.
ه:فرانسیس چه چیزایی رو به لویی گفتی؟
ف:در مورد ساعت صبحانه و ناهار و شام باهاش حرف زدم.
ه:برای بار اول یاد گرفتی یا باید جور دیگه ای بهت یادش بدم؟
لویی تمام سعیشو کرد با اون حرف بغض نکنه،این دقیقا حرفی بود که دیشب بهش زده بود.
ل:یاد گرفتم.
YOU ARE READING
My husband,My sir[L.S]
Fanfiction_له کردن قلبی که صاحبشی توی مشتت انقدر راحت بود عزیزکرده ی آلفا؟ Larry BDSM husbands Mpreg ⚠محتوای داستان تجاوز،خشونت فیزیکی،فحاشی و... هست.