Writer Pov
د:فکر میکنم چند هفته ی دیگه امتحاناتته.درسته؟
حرف دس باعث شد غذا توی گلوی لویی بپره و سرفه کنه.آنه سریع براش آب ریخت و دستش داد و لویی بعد از خوردن آب نفس عمیقی کشید.نه خبر شوکه کننده ای بود و نه خبر غیر عادی ای،ولی لویی تقریبا تمام قضیه درساش رو فراموش کرده بود و البته نظری هم در مورد اینکه نتیجه ی امتحان دادناش چیه نداشت.
ل:اممم،اره،تقریبا،ازدواج و اینا کلا باعث شده بود فکرم از درس دور بشه.
آنه خندید و دس همونطور که استیکش رو تیکه میکرد و میخورد به لویی نگاه کرد.
آ:حدس میزدیم برای همین تمام پیگیری ها رو انجام دادیم،خانوادت نگفتن چرا مدرسه نمیری و خب فکر نکنم ما بتونیم تغییری ایجاد کنیم ولی با معلم هات صحبت کردیم و از دو روز دیگه درسات رو ادامه میدی،میخوایم کاملا برای امتحانات اماده باشی.
ل:این خیلی خوبه.واقعا ازتون ممنونم.
د:فکر کردی وقتی دیپلمتو گرفتی به چه دانشگاهی درخواست بدی؟
قبلا فکر کرده بود و وقتی با تروی در میون گذاشته بود چیزی جز اینکه 'خودم تصمیم میگیرم چی بخونی و کدوم دانشگاه بری'جوابش نبود.مطمئن نبود آنه و دس هم میخوان همچین چیزی بگن یا نه.
ل:من...مطمئن نیستم..بهتره اول دیپلمم رو بگیرم و بعد براش تصمیم بگیرم.
آ:نه لویی،زمان زیادی تا امتحانات و دیپلم گرفتنت نمونده و بعدشم باید زودتر درخواستتو بفرستیم،فقط بهمون بگو دوست داری چه رشته ای بخونی و بعد با هم تصمیم میگیریم چه رشته ای بهتره و تمام کارای بعدیشو ما به کسایی میسپریم تا دانشگاه ها رو بررسی کنن و تو هم روی امتحانات تمرکز میکنی.
لویی چند دقیقه به آنه و بعد دس نگاه کرد.نگاهشو به بشقابش داد.نمیدونست از اینکه این خانواده هم مثل خانواده خودش براش تعیین کنن میترسید یا خجالت میکشید از اینکه اعتراف کنه تصمیم آخر برای هرچیزی،تصمیم خانوادش بوده و تلاش های لویی هم هیچوقت برای منصرف کردنشون فایده ای نداشته.
ل:خانوادم با خواستم مخالفت کردن،ولی من...تقریبا اینکه توی بیمارستان باشم و بتونم به مردم کمک کنم و حتی جونشون رو نجات بدم رو دوست دارم.
آنه لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
آ:خب پس...چطوره علاقتو عملی کنیم؟
د:لویی...
دس قبل از اینکه لویی بتونه جواب آنه رو بده گفت و چنگالشو کنارگذاشت و دستاشو زیر چونش مشت کرد.
د:من کاملا به علاقت و هدفت احترام میذارم،ولی میخوام این رو هم در نظر بگیری که شغل همسرت چیه.من قرار نیست برای همیشه اینجا باشم و صاحب شرکت هام باشم و ادارشون کنم.بعد ازهری و حتی نایل هست،و بچه ی شما هم وارث تمام شرکت هاست ولی فکر نمیکنم نایل و هری بتونن کنار هم مدیر های خوبی باشن و فقط یکیشون باید مدیر باشه،بچه ی اول شما هم که هروقت به دنیا بیاد 18 سال تا وقتی بتونه تو اداره شرکت ها به پدرش کمک کنه زمان نیاز داره.حرف من اینه که،این انتخاب بهتریه اگر رشته ای رو بخونی که بتونی به هری کمک کنی،این شرکت ها جای بچه های من بودن،تمام سال هایی که تاسیسشون کردم و نذاشتم زمین بخورن،تمام وقت هایی که باید برای هری و نایل میذاشتم و به جاش برای شرکت هام گذاشتم.نمیخوام هری هم مثل من باشه،ممکنه چند سال دیگه رابطه ی بهتری با نایل پیدا کنه و مثل دوتا برادر با هم چیزی که من براش زحمت کشیدم رو حفظ کنن،و ممکنه این اتفاق هیچوقت هم نیفته.و من میخوام که تو کمک هری باشی و اون پدری نباشه که هیچوقت خونه نیست و برای بچه هاش کم وقت میذاره.
YOU ARE READING
My husband,My sir[L.S]
Fanfiction_له کردن قلبی که صاحبشی توی مشتت انقدر راحت بود عزیزکرده ی آلفا؟ Larry BDSM husbands Mpreg ⚠محتوای داستان تجاوز،خشونت فیزیکی،فحاشی و... هست.