26.Don't tell me what to do

4.9K 638 253
                                    

Writer Pov
3 days later:

از حموم خارج شد و با دیدن لباسای روی تخت اخم کرد و اهی کشید.بعد از خشک کردن خودش لباسا رو پوشید و موهاشو سشوار کرد و روی مبل منتظر هری نشست.نمیدونست باید از رفتن به عمارت استایلز خوشحال میبود یا ناراحت چون میتونست بعد از سه روز تحمل هری و رفتاراش ،دوست پسرشو ببینه،ولی رفتن به اون عمارت به معنای بودن با هری تو یه اتاق بود و این افتضاح بود.تمام این سه روز سعی میکرد کمترین حرف و برخورد با هری رو داشته باشه،درست بود که میخواست مثل قبل جلوش بایسته و اجازه نده فکر کنه تمام قدرتو داره ولی حقیقت این بود که ازش میترسید،اون بود که اختیار همه چیزو داشت ولی لویی ترجیح میداد بمیره تا از ترس مطیع هری باشه.

با شنیدن صدای در و وارد شدن هری سرشو بالا گرفت.

ه:باید بریم.

لویی سرشو تکون داد و از جاش بلند شد که هری چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد سمتش رفت و دست چپشو گرفت و بالا اورد.

ه:میتونم بپرسم حلقه ات کجاست؟

اونیکی دستش هم بالا گرفت.

ه:بهتره بپرسم حلقه هات.

لویی اخم کرد و خواست دستشو از دست هری دربیاره که موفق نشد.

ل:تا حالا که باهاش مشکلی نداشتی.حتی خودت تو این مدت حلقه دستت نبود.

هری سرشو تکون داد.

ه:من میدونم کی باید دستم بکنم ولی مثل اینکه تو نمیدونی.

هری دست لویی رو ول کرد و دست خودشو بالا برد و حلقه توی دستشو نشون لویی داد.

لویی دستشو تو کتش کرد و بعد از دراوردن حلقه ها اونا رو دستش کرد.

ل:مشکلی با چیز دیگه ای نداری؟

مسخره کرد و هری پوزخند زد.

ه:بیشترین مشکل رو با موجودی که جلوم ایستاده دارم.

لویی اخم کرد ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه هری از اتاق خارج شد.نفس عمیقی کشید و اونم از اتاق خارج شدو همراه هری وارد آشپزخونه شد.روی میز چندتا پنکیک و دوتا لیوان قهوه بود.لویی مطمئن نبود اونا رو هری درست کرده یا براش اوردن،اهمیتی نداد و بعد از خوردن صبحانه_ که هیچ شباهتی با یه صبحانه ی سیر کننده یا کامل نداشت _با آسانسور پایین رفتن و وارد پارکینگ شدن.

لویی گلایه نمیکرد اگر تمام این سه روز غذاهایی نخورده بود که از بیرون بودن_که اگر اون غذاها به جای مزه هاشون بیشتر به سالم بودنشون توجه نشده بود و حداقل یه وعده همبرگر یا همچین چیزی داشت لویی دهنشو میبست یا چیزی نمیگفت._

سوار ماشین شدن و بعد از چند دقیقه به ورودی عمارتی رسیدن،ورودی عمارت درهای مشکی فلزی بزرگ و مجللی داشت و دور تا دور عمارت رو نرده هایی از همون مدل پوشونده بودن،لویی مطمئن نبود چرا هری جلوی در متوقف شد تا اینکه هری پنجره رو پایین داد و با زدن زنگ در ها باز شدن.

My husband,My sir[L.S]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن