17.I got feelings about you

3.6K 641 294
                                    

Writer pov
2 weeks Later:

با باز شدن در نگاهشو از پنجره گرفت و به برایان که توی چارچوب در بود داد.

ب:اوه،بیداری؟صبحانه حاضره.

ل:میتونی برای غیبتم سر میز یه چیزی سر هم کنی و صبحانمو بیاری تو اتاقم؟

برایان ابروهاشو بالا انداخت.

ب:تمام سعیمو میکنم.

ل: یه سینی پر بیار.

برایان سرشو تکون داد و در رو بست.لویی توی جاش نشست و بدنش رو کشید.چند دقیقه ای میشد که با صدای بارون که به سقف میخورد بیدار شده بود و دلش میخواست صبحی که انقدر خوب شروع شده رو با بودن سر میز کنار بقیه خراب نکنه،و البته دلیل دیگه ای هم داشت که نیازی به اشاره بهش نبود.

از جاش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و بعد از انجام کارا بیرون اومد.به طرف بالکن رفت و درشو کمی باز گذاشت تا بوی بارون به اتاقش راه پیدا کنه.

چند دقیقه طول کشید تا در اتاقش باز بشه و برایان به همراه سینی پر از صبحانه ای وارد اتاقش بشه.

ب:باید به تمام روشایی که بلدی ازم تشکر کنی لویی.جوری براشون از ضعفت به خاطر کم خوردن شام دیشب و استرست به خاطر مراسم گفتم که تروی گفت کنارت بمونم و مراقبت باشم و البته بعد از صبحانه خودش بهت سر میزنه.

لویی خندید و خودشو روی تخت پرت کرد.

ل:تروی؟یعنی بالاخره فهمیده یه پدر باید از این کارا انجام بده؟

برایان شونه هاشو بالا انداخت.

ب:مطمئنم اگر خوب نقش بازی کنی حتی برات دکتر خبر کنه.توی تخت میخوری؟

لویی سرشو تکون داد.برایان به سمت تخت رفت و سینی رو جلوی لویی گذاشت.

ب:چیزی نیاز نداری؟

لویی سرشو تکون داد.هزار تا کلمه توی ذهنش بودن و خودشونو به در و دیوار میکوبیدن تا از دهنش خارج بشن ولی لویی سعی میکرد واقعا تو انتخابشون فکر کنه.به قدر کافی تو این دو هفته اون پسر رو گیج کرده بود.یعنی،روز بعد از بوسه ی برایان لویی جوری رفتار کرد که انگار چیزی اتفاق نیفتاده و مثل قبل بود و برایانم فقط از رفتارش پیروی کرده بود و انگار هیچی اتفاق نیفتاده بود.

ل:صبحانه خوردی؟

ب:نه.نرسیدم چیزی بخورم.سینی رو که بردم پایین احتمالا سهممو برام گذاشته باشن تا بخورم.

لویی کنارش روی تخت زد.

ل:پس صبحانتو با من بخور.

ب:صبحانمو..با تو بخورم؟

برایان با تعجب پرسید.

ل:اره.حالام انقدر طولش نده تا وقتی تروی میاد نببینه داری با من صبحانه میخوری.

My husband,My sir[L.S]Where stories live. Discover now