20.Wedding present

3.5K 632 156
                                    

Writer Pov

سریع راه میرفت و هر اشکی که از چشماش میریخت رو سریع پاک میکرد.

وقتی به پاگرد عمارت رسید بدون توجه به بقیه وارد شد و وقتی صدای لویی لویی گفتن تروی رو شنید دوید و به سمت اتاقش رفت و بعد از وارد شدن در رو قفل کرد.

اشکاش روی صورتش می ریختن و با عصبانیت رو گونه هاش دست میکشید تا پاکشون کنه و تو اتاق راه میرفت.

نمیتونست حتی دیگه فکر کنه و سعی میکرد حرفا و حرکت هری رو به یاد نیاره.بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند گریه کرد و دستاشو روی زمین فشار داد.

صدای دستگیره ی در و بعد صدای در زدن های ممتدی اومد.

ب:لویی درو باز کن.

دوباره دستگیره رو بالا و پایین کرد.

ب:لویی خواهش میکنم،حالت خوبه؟درو باز کن.

ل:ت...تنهایی؟

از بین گریه ش گفت.

ب:اره.

از جاش بلند شد و به سمت در رفت و بعد از اینکه برایان وارد شد در رو قفل کرد و خودشو تو بغلش انداخت.

ب:لویی چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟

برایان عقب کشید و دستاشو رو گونه های لویی گذاشت و اون شدیدتر گریه کرد.

ل:برایان

ب:خواهش میکنم لویی.اینطوری گریه نکن.بهم بگو چی شده

لویی به گریه کردن ادامه داد و برایان دیگه چیزی نپرسید و دوباره تو بغلش کشید و دستشو رو کمر و موهاش کشید.

ب:من اینجام لویی،آروم باش.

وقتی برایان فهمید شدت گریش کمتر شده پیشونیشو بوسید و کمی فاصلش داد.

ب:بیا بشینیم باشه؟

لویی سرشو تکون داد.برایان روی مبل نشوندش و خودش کنارش نشست.

ل:من نباید باهاش ازدواج کنم.

ب:نباید،ولی مجبوری.

ل:فقط میخواد ازم استفاده کنه،تحقیرم کنه و باعث ناراحتیم بشه.وقتی باهاش ازدواج کنم،قراره چه بلایی سرم بیاد؟

قلب برایان با هر کلمه ی لرزونی که از دهن لویی خارج میشد و هر اشکی که جای اشک قبلی رو دوباره خیس میکرد درد میگرفت.برایان حاضر بود هرکاری کنه تا لویی با اون مرد ازدواج نکنه،هرکاری،هیچ اهمیتی نمیداد اگر به ضررش تموم میشد اگر فقط باعث در امان بودن لویی میشد.ولی هیچ راهی نبود،هیچ راهی که برایانو مطمئن کنه که لویی در امانه.

ل:من میمیرم.میفهمی؟دیگه هیچ کسو ندارم،فقط استایلز و خانوادش،دیگه تو رو هم ندارم.

برایان که بغض کرده بود دستشو رو گونه لویی گذاشت.

My husband,My sir[L.S]Where stories live. Discover now