Ch . 2

3.5K 530 465
                                    

.
.
.
.
.

.
.
.
.
.

سواری عالی برای اولینبار تو زندگیم قبل اینکه به پرچین های مزرعه برسیم به پایان رسید

:خب از اینجا به بعد رو بهتره راه بری

اسب رو متوقف کرد و زیر بغلمو گرفت ,بهم کمک کرد تا از اسب پایین برم
منتظرموندم تا بغچه امو بهم بده
اما براه افتاد

خوشحال دنبالش براه افتادم
وقتی به در رسیدیم ,سریع جلوتر رفتمو اونو باز کردم

هنوز حتی خونه ی وسط مزرعه معلوم نشده بود که یه مرد سیاه پوست تقریبا جوون اومد سمتمون

:خوش اومدین ارباب

استایلز سرشو با لبخند تکون داد و اون مرد دستشو رو دسته ی بیل گذاشت و دوباره مشغول کار شد

من از فضای اطراف خیلی خوشم اومد
اونجا یکدست زمین صاف پر از درخت و سبزی های خوراکی بود , ظلع شمالی کامل تو کشت کلم و کاهو بود , بقیه اشم هویج , اون طرف سبزی خوردنی ... و مزرعه خوک ها درست پنجاه متر اونطرف تر

فکر کنم حتی اگه هیچ کاری نکنن براحتی برای یکسال آذوقه دارن

:هی پسر ,بیا وسایلتو بگیر

اقای استایلز از اسب پایین اومد و وسایلمو بهم داد
بعدش یه پسر جوون اسبشو برد

هنوزم نمیتونم اطراف رو دید نزنم اونقدر بزرگه که میشه تا چند روز توش کنجکاوی کرد

دنبال اقای استایلز رفتم , هر قدمی که برمیداشت یکی کلاهشو میگرفت یکی پالتوشو , یکی درو باز میکرد

و کسی حتی به من نگاه هم نمیکرد
:امیلیا , برای این پسر لباس بیار و حموم رو اماده کن

دختری که نزدیک پله ها ایستاده بود چشمی گفت و سریع از اونجا رفت بیرون

:همینجا بشین تا امیلیا برمیگرده , بعد اینکه حمومت و تموم کردی بهش بگو بیاردت پیش من

:چشم آقا , ببخشید

:بله?

:من لباس دارم آقا

:اونها رو برای یادگاری نگه دار , از این به بعد تو اون لباسارو نمیپوشی

الان باید تشکر میکردم?
من فقط بهش خیره موندم و اون از پله ها بالا رفت , مرد عجیب , چطور یه مزرعه دار انقدر مهربونه?

LOSTWhere stories live. Discover now