CH . 17

2.1K 459 447
                                    

❌👉VOTE

.
.
.
.
.
.
.
فلش بک
صحنه ای که میخونید
صبح روزی که استوارت ماجرای لری رو فهمید

لویی از خواب بیدار شد و نگاهی به اطراف کرد
استوارت روی تخت نشسته بود و به جای نامعلومی خیره شده بود

:صببخیر

لویی با صدای گرفته ای توجه استوارت روجلب کرد

استوارت لبخند زد و سمت لویی خیز برداشت
:هی , صببخیر , هنوز زوده چرا بیدار شدی?

وقتی دست استوارت موهای رو صورتشو کنار زد لبخند روی لبای لویی نشست

:تو چرا بیداری?

:من اصلا نتونستم بخوابم

لویی میدونست دلیل نخوابیدن استوارت چیه
با چهره ای ناراحت به تخت نگاه کرد

:متاسفم , من فقط دردسرم

:نه لویی , این تقصیر منه , میدونی اولین مردی که تو تگزاس پیدا شد که تمایلات جنسیش فرق داره ...چه بلایی سرش اومد?

لویی سرشو بالا گرفت و به استوارت نگاه کرد
استوارت دستاشو باز کرد تا لویی رو تو بغلش بگیره
پس لویی سمتش رفت و تو آغوش استوارت لم داد

:جلوی تمام مردم اینجا اونقدر زدنش که از هوش رفت , همه جا لخت میچرخوندنش و در آخر توی آبراهه ی مورگان از بالزاش اویزونش کردن , ذره ذره جونشو گرفتن

لویی اب دهنشو قورت داد
:چ...چرا اینا رو میگین?

:من هیچ علاقه ای به دخترا نداشتم ... مادر هری  , آنه ... دختر همسایه ی ما بود وقتی پدرم فهمید من با برادرش رابطه دارم سکته کرد و مادرم آنه رو به همسری من انتخاب کرد ... من خیلی جوون بودم و خانوادم از ترس اینکه مردم بفهمن و منو اعدام کنن سریع همه چیز رو به ازدواج ختم کردن من خودمم بخاطر سکته ی پدرم هم ترسیده بودم و هم احساس گناه میکردم

:آن..خانوم استایلز ... چطور قبول کردن که باهاتون ازدواج کنن?

:اون منو دوست داشت حتی میدونست با ب رادرش بودم ولی میگفت اگه ازدواج کنیم همه چیز عوض میشه ... البته شد وقتی اون باردار شد تمام دوران زندگیم با آنه من دیگه بفکر خودم نبودم , من خودمو برای یه خانواده ی خوشبخت خرج کردم ... تا وقتی هری به دنیا اومد , حس کردم ...حس کردم خدا بهم بهترین و با ارزش ترین چیز دنیا رو داده .... اما آنه رو از دست دادم

:با ... یعنی بعد مرگ همسرتون ... با چند نفر دیگه بودین ?

:بزرگ کردن هری کار آسونی نبود , اون بشدت به آنه وابسته بود ... دیدن من با هر زنی حسادتشو شعله ور میکرد ... من چند سال بعد مرگ آنه با پنج تا پسر تو رابطه بودم تا اینکه ... تورو دیدم توی مغازه ی عطر فروشی وقتی با بلیک بودی یه دفترچه ی سیاه بزرگ مربوط به حساب های بلیک رو تو دستت داشتی و دقیق همه چیز و حساب میکردی ... از اینکه میدونستی داری چیکار میکنی خیلی خوشم اومد

LOSTWhere stories live. Discover now