Ch . 3

3K 568 643
                                    

خوبین خوشین
من این فیکو دوسش دارم
حمایتش کنید
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
.
.
.
.

وقتی از خواب بیدار شدم حس کردم یک عمره که خوابم , هیچی توی ذهنم نبود و منگ بودم , یادم میاد اخرین باری که انقدر عمیق خوابیدم وقتی بود که مادرم بیدارم نمیکرد تا خودم بیدار بشم

با نگاه کردن به تخت نرم بزرگی که روش بودم و دردی که کل پایین تنمو درگیر کرده بود لبخندم خشک شد

:من چیکار کردم!

تپش قلبم اونقدر بالا رفت که احساس کردم نزدیک به مرگم
حالا باید چیکار کنم, برم بیرون ,اینجا بمونم !
یعنی خدمتکارا میدونن!

دستمو رو صورتم کشیدم , چقد همه چی سریع پیش رفت
حس میکنم هیچ زمانی برای فکر کردن نداشتم
پشیمونم?

اما
مگه چاره ای هم داشتم?
اون ارباب منه , دلیل اینکه الان دارم فکر میکنم اینه که اونقدر باهام خوش رفتار بود که پررو شدم

آقای بلیک همیشه میگفت کافیه به یه برده یه روز غذای بیشتری بدی
اون فکر میکنه باید از این به بعد غذای بیشتری بخواد

لباسامو پوشیدم

نفس عمیقی کشیدم و خواستم از تخت برم پایین که صدای در اومد

من دستپاچه شده بودم سریع از تخت پریدم پایین و ایستادم
وقتی صدای  رو شنیدم دیگه مطمئن شدم که نباید در اتاق رو باز کنم

:صبحانه آماده اس

صدای کفش هاشو شنیدم که از در دور شد
نکته اینه , با من بود یا فکر میکرد اقای استایلز هنوز تو اتاقه?

لباسامو مرتب کردمو با احتیاط در رو باز کردم , اینکه الان کجا باید برم دستشویی یه طرف , درد عجیب باسنم یه طرف , اینجور نبود که خیلی درد کنه , بیشتر ناخوش آیند بود

وقتی مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست رفتم بیرون
اینجا یه راهرو پر از در بود , حالا اصلا اینها اتاقن , حمام دستشوی یا ... من هیچ ایده ای ندارم

نگاهی به در انداختم ,بلاخره که چی باید بازش کنم تا بفهمم اون تو چه خبره
دستگیره رو چرخوندم ولی اصلا باز نشد
خب یه اتاق قفله !

چرخیدم تا در پشت سرمو باز کنم خوردم تو دل یه دختر !
خب دوتا دختر بودن که یه پسری رو لش کش داشتن میبردن , سر صبی این کیه دیگه مست و ملنگ

:هوییی , تو کی هستی?

خودمو عقب کشید
:معذرت میخوام ندیدمتون , نمیدونم دستشویی کجاست

LOSTDonde viven las historias. Descúbrelo ahora