CH . 16

2K 461 499
                                    

مطمئن شید ووت میدید
.
.
.
.
.
.
.
آرتور دست هری رو گرفت

:هی پسر اروم باش ,تو که نباید از همچین چیزی بترسی

هری کلافه دست ارتور رو پس زد

:چی داری میگی ,اگه به استوارت بگه که همه اینا نقشه ی من بوده چی?

:تو احمقی? ... حتی اگه بگه که تو گولش زدی بازم نمیشه بخشیدش , خودتو بذار جای اقای استایلز ,میتونی باکسی که زیر پسرت خوابیده ادامه بدی?

هری تو فکر فرو رفت و اروم گرفت ,ارتور راست میگفت ,استوارت ادمی نبود که این چیزا رو تحمل کنه

روی نیمکت نشست و به وسایل لویی نگاه کرد
:بنظرت چه بلایی سرش میاره?

ارتور شونه هاشو بالا انداخت
:مگه مهمه!

:برام مهم نیست ,فقط ... اون زیادی باهوشه ,حیفه

:کامانننن , اگه بخوای اینجوری رفتار کنی باید خیریه راه بندازی

با دیدین قیافه ی هری که مطمئنا یه ناراحتی عجیبی توش دیده میشد دستشو رو شونه اش گذاشت

:هی رفیق , تو کاری رو کردی که باید یه روزی انجامش میدادی , از بخت بد, این پسر نقشه ی بستن راه این برده ها شد , بیخیال شو و بذار دنیا کار خودشو بکنه ,بلند شو

هری سرشو تکون داد
:اره , بعد این ماجرا دیگه هیچ برده ای وارد این امارت نمیشه

از جاشون بلند شدن که ارتور وسایل لویی رو برداشت

:هی ,اینارو جا گذاشتی

:دیگه لازمش نمیشه

..............................

لویی بلاخره از توی حموم بیرون اومد
اونقدر اون تو گریه کرده بود که دماغش قرمز و باد کرده شده بود

پلکاش رو نمیتونست ببنده چون چشمای سرخش و بیشتر اذیت میکرد
با پشت دستش مدام آب دماغش و بالا میداد

روی تخت نشست و انگشتاشو تو هم قفل کرد به دستاش خیره شد
یاد روزی افتاد که رفتن پیک نیک ,وقتی که روی پاهای هری دراز کشید
وقتی برگشتن و دوچرخه سواری یاد گرفت ....

: اونم ...اهمیت نمیداد

لب پایینش شروع کرد به لرزیدن ,اما دیگه بس بود اون بیش از حد توانش اشک ریخته بود
حالا وقت مواجه شدن با عواقب بی فکری هاش بود

اگه آقای استایلز برگرده و هری همه چیزو بهش بگه چه اتفاقی میفته?
لویی دستشو تو صورتش کشید
حاظر بود بمیره ولی اینطوری پیش اقای استایلز بی آبرو نشه

:تو چیکار کردی لویی چیکار کردی

با شنیدن صدای بوت های که اروم به کف خونه ضربه میزدن و صداشون نزدیک و نزدیک تر میشد به اتاق
لویی نفس هاش تند تر و تند تر شدن
مطمئن بود داره از استرس عرق میکنه

LOSTWhere stories live. Discover now