.
.
.
.
.
.
.از اتاق که بیرون اومدم , با اینکه همه چیز رو چک کرده بودم کمی استرس داشتم
اینکه
بوی خوبی بدم موهام و لباسام مرتب باشه , من عادت داشتم همیشه مرتب باشم ,حتی وقتی یه دست لباس دارم:لویی?
با شنیدن صدای امیلیا سرمو چرخوندم سمتش
:اوه .. چیزی شده?:نه فقط پای سیب درست کردم , بیا بخور
با لبخند ازش تشکر کردم
:ممنونم خانوم امیلیا , ولی اقا گفتن برم به اتاقشون , اگه اجازه دادن بعدش میام پایینچهره ی امیلیا مدام رنگ باخته تر میشد , انگار یه چیزی این وسط درست نبود
:خودشون گفتن? مطمئنی?!
:اره , قبل اینکه برم حموم بهم گفتن
:پناه بر خدا , چرا این پسر انقدر عوض شده!
اخر جملاتشو زمزمه وار گفت و بدون گفتن حرف دیگه ای سمت پله ها شد و ازشون پایین رفت
عوض شده!
خب راستش بنظر منم هری عوض شده , بطرز عجیبی حس میکنم درونش یه دعوای خیر و شر وجود دارهاینکه بخوای توی سلطه ی شر ,بُعد خوبتو نشون بدی
خیلی سختهجلوی در چند ضربه به در زدم که خیلی سریع هری بهم اجازه ی ورود داد
در رو باز کردم و رفتم تو ,برای بار دوم بود که اون اتاق رو میدیدم
روی یکی از تخت ها ملافه ی سفیدی کشیده شده بود و تاج و سایر وبسته هاش رو جمع کرده بود , شبیه یه مبل که روشو میپوشونن تا استفاده نشه !:حموم خوبی بود?
با دیدن هری که از روی پیشخوان پر از میوه و نوشیدنیش یه لیوان پر که نمیدونم محتویاتش چی بود دستش گرفته بود لبخند زدم
هرچند سخت بود دیدن یه شلوار گشاد با بالاتنه ای که با روبردوشام پوشونده بود ,البته جلوش کاملا باز بود:بله آ... بله
:از گفتن اسمم امتناع میکنی?
:نه , فقط ...تا جایی که میتونم , سعی میکنم ... احترام بذارم
:هرجا دوس داری بشین
:چشم
نگاهی به اطراف کردم , یکی از مبل ها رو که به پنجره مشرف بود , بهترین جا برای نشستن تو نظر من بود
اونجا نشستم که هری دوتا کتاب برام اورد
:شنیدم هوش بالایی داری , توی کتابخونه ی شوله هیچ کتاب بدرد بخوری پیدا نمیکنیکتاب ها رو ازش گرفتم و نگاهی بهشون انداختم
:مم..ممنونم .. عاممم ... نمیخوام باعث زحمتتون باشمهری کلافه روی زمین رو به روی من نشست
:بس کن , من فقط ۱۹ سالمه چند بار اینو بگم ? لحن حرف زدنت با من مثل پیرمرداس
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction❌COMPLETE❌ ژانر : اجتماعی 💕 ♣All i know is im "LOST" without you♠ _larrycouple _harrytop #1_larry #1_harry #1_Louis #1_onedirection and ...