S2 . CH5

964 249 137
                                    

لویی ادوارد و بیشتر به خودش نزدیک کرد و دستشو روی موهاش کشید

داخل سالن اون خونه به اطراف نگاه کرد , به تابلو های بزرگ روی دیوار , به وسایل قدیمی و جدید , ....
به آماندا که با لباس مشکی بلندش آخرین مهمون و بدرقه کرد و در خونه رو بعد چند لحظه بست

اماندا با دیدن لویی آهی کشید و سمت آشپزخونه رفت
از داخل یخچال کیک و ابمیوه برداشت و برای ادوارد و لویی اورد و روی میز گذاشت

:لویی , بهتره یه چیزی بخوری از دیروز فقط به خونه خیره میشی

لویی سر ادوارد و بوسید و اروم روی دوشش زد

:آبمیوه و کیکتو بردار و برو اونجا عزیزم

ادوارد از روی مبل پایین رفت و بشقاب کیک و لیوان ابمیوه شو برداشت و رفت تا جلوی تلویزیون عصرونه بخوره

لویی که مطمئن شد ادوارد چیزی از اون فاصله نمیشنوه نگاهی به آماندا کرد

:تو که گفتی حالش خوبه , چطور این اتفاق افتاد

اماندا که میدونست تلاشش بی فایده اس کمی عقب رفت و روی مبل نشست

:هنوزم باورم نمیشه ایشونو از دست دادیم , دیشب حتی برای چک کردن حالشون رفتم تو اتاق و وقتی تخت خالیشونو دیدم ... حالشون خیلی خوب بود , حتی دکتر گفت خیلی خوب دارن جلو میرن , به پلیسم همین و گفتم اما انگار مرگ حال خوب و بد نمیشناسه

:حتی بهش نگفتیم هری گم شده

دستشو جلوی دهنش گرفت و سرشو پایین انداخت

:دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط دیگه نمیدونم این ها همه اش اتفاقیه یا نه

آماندا جلو اومد و کنار لویی نشست , دستشو رو پشت لویی کشید و اروم بهش ضربه زد

:تو با این خانواده غریبه نیستی , روزی که پاتو تو این خونه گذاشتی , حتی وقتی رفتی ... میدونستی هیچی برات عادی جلو نمیره , اتفاق ها برای افتادن اجازه نمیگیرن اونا کار خودشونو میکنن سرزنش کردن خودت و تموم کن لویی

لویی دستاشو روی صورتش کشید و نفسشو بیرون داد

:کاش میتونستم به اندازه ی تو قوی باشم , راستش فکر میکردم همه چیز داره خوب میشه ... فکر میکردم سرنوشتم با خودش میگه , این پسر به اندازه ی کافی زجر کشیده بهتره دیگه رهاش کنیم اما انگار هنوز وقتش نشده

:همه چی درست میشه لویی , نگران نباش

لویی سرشو تکون داد و به اماندا نگاه کرد

:حالا کیکتو بخور

لویی لبخندی زد و از جاش بلند شد

:گشنه نیستم , اینجا دوچرخه داریم ?

اماندا از جاش بلند شد و دامنشو صاف کرد

:اره تو انبار , چطور مگه ?

LOSTWhere stories live. Discover now