CH 15

2.1K 454 379
                                    

👉☆vote

👍🍺

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

لویی نگاهی به کتاب ها انداخت حس عجبی توی سرش داشت حس اینکه انقد سبکه که داره مثل یه بادکنک به اسمون میره

سعی میکرد تمرکز کنه اما به ناگهان پیشونیش حس سنگینی میرد و درد متمرکزی تو یه نقطه از سرش داشت دیوونه اش میکرد

سرشو بلند کرد و اطراف رو نگاه کرد , همه چیز داشت میچرخید
حس کرد دیگه نمیتونه اونجا بشینه ,دستاشو محکم روی دهنش گرفت و با سرعت سمت در دوید

اقای شوله با شنیدن صدای پای لویی با گچ دستش برگشت و دید اون پسر خودشو تقریبا از کلاس خودشو پرت کرد بیرون

وقتی دید همه کلاس میخوان برن بیرون تا ببینن چه خبر شده

:هیییی بشینید سر کلاستون کسی حق نداره بره بیرون

اما اون نمیتونست جلوی هری رو بگیره کسی که بدون توجه به حرف های شوله دنبال لویی دوید

:هییی همه برگردین سر جاهاتون , آرتور تو هم همینطور

ارتور برگشت سر جاش اون دوست هری بود پس لازم نبود خودشو به اب و اتیش بزنه ک بفهمه چی شده , هری بعدا براش میگفت

شوله از کلاس بیرون رفت , نگاهی به اطراف کرد تا اینکه پشت ساختمون متوجه صدای هری و لویی شد

:هی نگران نباش , بیار بالا ...

لویی چیزی نمیگفت اقای شوله فقط میدید که اون داره هری رو به عقب هل میده

:تو فقط داری آب بالا میاری , نکنه بخاطر اینه که صبحانه نخوردی?

:م..عوووو ... م ...

لویی روی زمین نشست و دهنشو با پشت دستش پاک کرد , چشماشو بست و نفس عمیقی کشید

:خوبم ... خوبم

:هی لویی ,چت شد?

هری از کنار لویی بلند شد
:صبحانه نخورده , گفت استرس هم داشته که دیر رسیده , شاید بخاطر همین بالا اورده

اقای شوله سرشو تکون داد

:هی پسر , بهتره برگردی خونه استراحت کنی

لویی که حس میکرد کمی حالش سر جاش اومده بسختی از جاش بلند شد

:نه ..نه ...می

LOSTWhere stories live. Discover now