CH . 31

1.8K 444 306
                                    

I only live for 3 reasons :
1. I was born.
2. I haven't died yet.
3.louist91

من فقط به دو دلیله که دارم زندگی میکنم :
1. به دنیا اومدم.
2. هنوز نمردم .
3. لویی
سومیو خودم افزودم

VOTE🌟
.
.
.
THANX
.
.
.
.
.
.

لویی پروژه اشو تحویل داد و از اتاق استادش بیرون اومد
حرف های امیدوار کننده ی استادش در مورد دوران کاراموزیش و اینکه بهش کمک میکنه تا تو چند تا شرکت مشغول بکار بشه تمام ذهن و فکر لویی رو مشغول کرده بود

:هی لویی?

لویی برگشت عقب و به دختری که داشت بهش نزدیک میشد نگاه کرد

:های!?

لویی مطمئن نبود اون دختر رو میشناسه یا نه

دختر کمی سرشو پایین انداخت و با دستاش برگه هایی که داخل یه کلاسور طوسی بودن و بالا اورد

:ممنونم برای جزوه , عام ... راستش خیلی بهم کمک کرد

لویی با ناباوری جزوه رو از دست دختر گرفت و اونو باز کرد !
در کمال تعجب اونها جزوه های خودش بودن!

:اینارو .... من دادم بهت?

:عام راستش من از رایان خواستمشون , تو داده بودی به رایان

:آها , مهم نیست خوشحالم بدرد خوردن , فعلا

لویی چرخید تا اطراف جایی برای نشستن پیدا کنه , نیمکت داخل محوطه رو دید و کیفشو روش گذاشت ,درشو باز کرد و کلاسور رو گذاشت داخلش

:عام

لویی با شنیدن صدای اون دختر شوکه شد !
چینی به پیشونیش انداخت و با تعجب نگاش کرد

:مشکلی پیش اومده?

:راستش , میخواستم بدونم دوست داری با هم یه چززی بخوریم?

لویی لبخندی زد و در کیفشو بست
:خیلی ممنونم , من نمیخوام بی ادبی کنم ولی باید برم

دختر دستشو تند تند تکون داد

:نه نه , یه وقت دیگه ... میدونی , عام ... اره

لویی سرشو تکون داد و از دانشکده دور شد
نفس حبس شده اشو بیرون داد و پشت سرشو نگاه کرد , خیلی بده از خودت مطمئن باشی و راه بقیه رو ببندی

خیلی وحشتناک ترش اینه که حتی اگه بخوای امتحانش کنی حس گناه داشته باشی

لویی میدونست هیچ علاقه ای به دخترا نداره و نمیخواست مثل گذشته ی خودش اونها رو بازیچه کنه یا بهشون صدمه بزنه

قبل اینکه به رستوران برسه به گارد کنار خیابون تکیه داد
حس خوبی نداشت
هربار که بحث احساس توی ذهنش شکل میگرفت از خودش متنفر میشد و ساعت ها بفکر میرفت

LOSTWhere stories live. Discover now